۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یک ظهر آفتابی

  • لونی
  • چهارشنبه ۹ تیر ۹۵
  • ۱۰:۲۷


کفشم را درآوردم و پاهایم را در حوض انداختم.خنکی آب تک تک سلول های داغ کرده و از کار افتاده ام را زنده میکرد.هندوانه و سیب ها روی آب قل میخوردند و ماهی ها برای برنخوردن به آنها راهشان را کج میکردند.

سمت چپم عزیز روی تخت چوبی،زیر درخت توت نشسته بود و خیار ها را درون ماست رنده میکرد.سرعت رنده کردنش خیلی کم شده بود.دستانش توان فشارهای طولانی مدت را نداشت.پاهایم را از آب بیرون آوردم و رفتم روی تخت، روبروی عزیز نشستم.رنده و خیارها را از دستش گرفتم و شروع کردم به انجام کار ناتمامش.

عزیز نگاهم کرد و گفت:"خودم رنده میکردم مادرجون" خندان نگاهش کردم و گفتم :" بیخیال عزیز،اگه به سرعت شماست که تا فردا صبح هم تموم نمیشه! میخوای مهموناتو گشنه بفرستی خونشون؟" میخندد و سرش را تکان می دهد و میگوید :" جوونیتو به رخ من نکش سلما خانوم.یه روزه شصت سال از عمرت میگذره و نمیفهمی کی شدی یه پیرِ عصا به دست!" میخندید ولی ته چهره اش غم داشت.فهمیدم باز هم دلش هوای باباحاجی را کرده است.از آن روزهایی بود که ذره ذره اش یاد باباحاجی و دورهمی هایمان می افتاد.

آفتاب ظهر گرم تر میشد و هنوز مهمان ها نیامده بودند.قرار بود همه ی خاله ها و دایی ها برای ناهار اینجا باشند.عزیز دعوتشان کرده بود.صددفعه گفته بودیم وقتی توان غذا درست کردن نداری خودت را خسته نکن،نمیخواهد مهمان دعوت کنی! ولی گوشش بدهکار نبود.میگفت " با دیدن بچه ها و نوه هام زنده میشم،روحم تازه میشه مادرجون" این بود که مامان دیشب مرا فرستاد تا به کمک عزیز بیایم.همه ی غذاها را به دستور عزیز پخته بودم و بوی خوش قورمه سبزی و فسنجون در حیاط پیچیده بود.

عزیز چشم هایش را بسته بود و آرام نفس میکشید.صدای تق تق در آمد...

زندگی ایده آل! :)

  • لونی
  • يكشنبه ۶ تیر ۹۵
  • ۰۹:۴۹

وقتی که همه رویاهامو بدست آوردم ،خودمو از یه ارتفاع ۲۰۰۰ متری درست و حسابی پرت میکنم پایین.قبلشم وصیت میکنم جنازمو بسوزونن و بریزن تو گنگ.

نویسندگان