- لونی
- يكشنبه ۹ اسفند ۹۴
- ۲۲:۰۷
آغا ما دیروز خودمونو زدیم به مردگی تا مدرسه نریم این مادر جان انواع و اقسام جوشونده و دمنوش هارو ریخت تو حلقمون تا خوب شیم! منم به هیچ کدوم نه نگفتم! همشو تا ته سر میکشیدم:) امروز بیدار شدم برم مدرسه ولی دیدم واقعا مریض شدم:| همون مریضی که روز قبل اداشو در میاوردم:| هیچی دیگه حالم خراب و داغون صبح رفتم دکتر یه آمپول و چندتا قرص نوشت! بگو مرض داری این بلا رو سر خودت آوردی که بخوای آمپول بزنی؟! :|
هیچی دیگه تو داروخونه گفتم آمپول نزار روش که من آمپول بزن نیستم ولی انگار نه انگار دارم حرف میزنم مادر جان آمپول و داروئه رو گرفت،دست منم محکم گرفت که نکنه یوقت خدایی نکرده فرار کنم(!) زورکی بردم تا آمپوله رو بزنم! رفتیم مطب دم در اتاق آمپول زنی که رسیدیم،دست مادر جان که شل شد پا گذاشتم فرار(!) حالا تو حیاط مطب من بدو مامان بدو من بدو مامان بدو...آخرشم زور زورکی زیر بغلمونو گرفتن بردنمون تو اتاقِ وحشت و با هزار آبروریزی و گریه و زاری آمپوله رو فدایِ وجودم کردن:| دهنم سرویس!تا من باشم دیگه از این غلطا نکنم!
هیچی دیگه از صبح دارم همش سرزنش و نکوهش میشنفم بعد از یه آمپول داش مشتی! خدایا این انصافه؟!من آمپول زدمــا آمپـــــــــول! باید تا یه هفته با محبت با من رفتار کنن! T_T