قبلا تو خونمون یه اتاق داشتم یه اتاق که کلی جینگیل پینگیل به دیواراش وصل بود،حسابی شلوغ پلوغ.ولی هر کدوم از اون چیزایی که تو اتاقم بود جای خودشون رو داشتن و منم به جاشون عادت کرده بودم.دوست نداشتم جای وسیله ای عوض بشه یا چیزی به اتاقم اضافه بشه طوری که اگه یه خودکار مثلا میخریدم باید تصمیم میگرفتم بزارمش کجا!!! گذشت و ما یه کتاب تست 700 صفحه ای خریدیم! قفسه ی کتابا جا نداشت و مجبور بودم بذارمش روی زمین،کنار قفسه ی کتابا.تا چند روز همش احساس میکردم اون کتابه تمام اتاقمو گرفته و تو دست و پامه! یعنی اصلا باهاش کنار نمیومدم.حالا اون کتابه هم کنار دیوار بود و اصلا تو دست و پای من نبودا ولی الکی مثلا از کنارش رد میشدم و یه نچ نچی میکردم که انگار تو راهمه و نمیزاره راحت باشم!!! خلاصه یکماهی با این کتاب تست بیچاره درگیری داشتم تا اینکه بالاخره خسته شدم و برداشتم گذاشتمش رو لبه ی پنجره! جایی که هی جلو چشمم نباشه! بعدشم هی از جای قبلی رد میشدم و راه میرفتم تا مثلا خودمو قانع کنم که تو دست و پام بود! به تغییرات عادت نداشتم!

بازم گذشت و ما دانشگاه قبول شدیم.همون رشته و همون دانشگاهی که میخواستم.عاشق این بودم که تو زندگیم تغییر ایجاد کنم.[با وجود اینکه بهش عادت نداشتم!]چمدون رو بستم تا برم.و رفتم.هر سال میگذشت و من برای تعطیلات و مناسبت های خاص برمیگشتم خونه.سه چهارسالی که گذشت و آبجی کوچیکه دیگه بزرگ شده بود یه اتاق میخواست.یه اتاق برای خودش.وسایلای مارو از اتاق جمع کردن و اون چهاردیواری دیگه مال من نبود.اون اتاقی که روی تک تک وسایلش حساس بودم دیگه مال من نبود. شد یه اتاق منهای من و وسایلام،به اضافه ی آبجی کوچیکه و وسایلاش! دیگه توی خونمون هیچ اتاقی نداشتم،هیچ چیزی که نشون بده من هم عضو دائم این خانواده هستم نداشتم.انگار هویتمو ازم گرفتن با گرفتن اون اتاق.و دیگه وقتی برمیگشتم خونه باید چمدونمو یه گوشه میزاشتم نه توی "اتاق خودم"،مثل یه مسافر. بعد از اون دیگه هروقت میرفتم خونه چمدون رو میزاشتم توی اتاق "آبجی کوچیکه"! یه بار دیدم وایساده زل زده به چمدونم.من از لای در نگاهش میکردم.چمدون رو برداشت گذاشت اونورتر و رو جای قبلی قدم گذاشت بعد یه دور تو اتاق زد و دوباره اومد چمدون رو کشید کنار تر! رفتم تو اتاق گفتم چیکار میکنی؟! گفت: آبجی نمیشه چمدونتو ببری تو اتاق مامان اینا؟! گفتم:چرا؟ گفت:آخه احساس خفگی میکنم.اتاق خیلی شلوغ شده!
درکش میکردم.من با یه کتاب احساس خفگی میکردم و اون با یه چمدون! واقعا حق داشت!
اونجا بود که فهمیدم این تغییرات لعنتی خیلی چیزا رو از آدم میگیره.در عوضِ یه تغییر تو زندگیت کلی چیزا رو بدست میاری و کلی چیزا رو هم از دست میدی! شاید تنها دلیلش همینه که خیلی از ما آدما از تکون دادن زندگیمون و از تغییر کردن میترسیم...همین تغییرات گاهی هویت آدم رو هم ازش میگیرن!
و حالا در شرف شروع سال جدید هستیم.سالِ جدید،تحولِات و تغییرات دیگر!