- لونی
- چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴
- ۰۰:۰۶
عصری رفتیم پشت پارک.مسابقه اسب سواری و موتور سواری بود به مناسبت چارشمبه سوری.حسابی هم شلوغ شده بود.باد میومد و سرد بود ولی خیلی خوب بود.کسی هم ترقه و فشفشه و بمب ننداخت!!! یعنی بودن بعضیا.ولی خیلی خیلی کم.مثلا دوسه نفری بودن فکر کنم هی ترقه مینداختن که اونم انقدر ملت چپ چپ نگاشون کردن تا بالاخره بیخیال شدن.غروب هم آتیش درست کردن همه از روش میپریدن.بعدشم آهنگ محلی گذاشتن رقصیدن.واقعا همه داشتن لذت میبردن:)
بعدشم رفتیم رستو بالای کوه.من و مامان و خاله و دوتا پسرخاله ها.بعدشم شوهر خاله و پسردایی مامان و اون یکی پسردایی مامان و همسرش هم اضافه شدن.تو آلاچیقه به زور چپیده بودیم! رستوران هم حسابی شلوغ شده بود.ولی جالب تر این بود برام که آدمای آشنا رو زیاد میدیدم.
میسترOK رو دیدم.میخاستم سلام کنم دیدم داره با یکی حرف میزنه حواسش نیست بیخیال شدم.خانوم عین رو دیدم بعد از مدت ها کلی خوشحال شدم و سلام احوالپرسی و این حرفا:) دخترای دخترخاله های مامان رو هم دیدیم که اونا هم به ما پیوستن و مردونه ها رو بیرون انداختیم:دی
بابا نبود همرامون.هرچی پیام دادم بهش که پاشو بیا نیومد._. کلی التماسش کردم._.
یکی از دوستام /میم/ رو دیدم.دوسه بار صداش کردم حواسش نشد.پسردایی مامان برگشته میگه "ولومو ببر بالا بابا اینقدر یواش! میخوای من صداش کنم؟ مــــیــــم...مـــــیـــــم...مـــــیـــــم ماتا باتوهه...هـــی مــــیــــم!" منم که داشتم خون خودمو میخوردم از بس عصبانی شده بودم! هی میگم صدا نکن آبرومو بردی! هی صداشو بالاتر میبرد.خداروشکر میم هم نشنید!
+یاد یه چیزی افتادم.من که الان این قدر دم از این میزنم که نرید بمب و ترقه نخرید خودم تا دوازده سیزده سالگی یه چیزی بودم که گفتن نداره ولی دوست دارم بگم!!! اون وقتا عشق ترقه بودم.تو عروسی نبود که از این شیطنتا نداشته باشم.عروسی نبود که سیگارت و گرگی و سیلور و دینامیت دستم نباشه:| من بچه ی خوبی بودما.ولی اثرات پسردایی ها و پسرخاله ها بود.راستش تو خونواده ی ما از طرف مادری اکثر بچه ها پسرن و همبازیای من همشون پسر بودن.اینه که این اخلاقای نارنجکیشون رو من خیلی تاثیر میذاشت:| یه بارم ترقه انداختم چادر یه خانومیو سوزوندم.خدایا منو ببخش.کلا کِرمی بودم برای خودم!ولی الان دیگه زیاد علاقه ای ندارم به این هیجانات بی خودی و مردم سوز:)