- لونی
- پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵
- ۱۸:۴۱
میخ شده بود به صورتم و سعی داشت حرف های عجیب غریب از زبانم بیرون بکشد.اصرار داشت چیز آنرمالی بگویم! بدم نمی آمد کمی سر به سرش میگذاشتم.دوبار پلک زدم و گفتم: دکتر! با هیجان،انگار که چیزی کشف کرده است گفت: بله بله؟! گفتم:ولی بعضی وقتا خواب آدمایی که کشتم رو میبینم و عذاب میکشم. چشم هایش را تنگ کرد و گفت: آدم هایی که کشته بودی؟خب تعریف کن... گفتم : آره. اولیش رو وقتی داشت غیبت و بدگویی پسرهمسایه ای که زمانی دوستش داشتم رو میکرد کشتم.چاقوی میوه ای که جلوم بود برداشتم و سمت قلبش پرت کردم و بعد از خونش زدم بیرون.دومیش اون دوستم بود که همیشه میپرسید:چرا موهات سفید شده؟! از دست سوال هاش خسته شدم و شبی که هردو پشت بوم بودیم هلش دادم.از ساختمون 3 طبقه افتاد و تموم کرد.سومیش استاد دانشگاهم بود که همیشه ازم کلی کار میکشید و بعد کارامو به اسم خودش ثبت می کرد.وقتی داشتم از اتاقش بیرون میومدم و حواسش نبود شیر گاز رو باز کردم. بعد ساکت شدم و درحالیکه در دلم از خنده ریسه رفته بودم منتظر جواب دکتر شدم.
دکتر نگاه عمیقی انداخت و گفت: بعد همه ی این ها رو انجام دادی و گیر نیفتادی؟! گفتم: من حرفه ای ام! همانطور که نشسته بود کمرش را راست کرد و گفت: نظرت درمورد اینکه چند روز توی مرکز پیش ما استراحت کنی چیه؟اینطوری به آرامش میرسی و از عذاب وجدانت کم میشه. گفتم: پیش شما استراحت کنم؟ نکنه شماهم چندنفرو کشتی دکتر؟! تلفن را برداشت و گفت چند نفر بیایند در اتاق. خندیدم و گفتم: همش شوخی بود.سرکارت گذاشتم دکتر! با نگاه موشکافانه ای گفت: همیشه از این شوخیا میکنی؟ بلند تر خندیدم و گفتم: نه دکتر جون.فقط با آدمایی که میخوام بعدش بکشمشون. با آرامش گفت: ولی منو نمیتونی بکشی!
در اتاق باز شد و چند نفر با لباس سفید آمدند داخل.فورا بلند شدم و گلدان کنارم را محکم در دست گرفتم و به سمت گوشه ی اتاق رفتم.گلدان را به دیوار زدم و قطعه ی شکسته ی تیز و بزرگی را برداشتم و به سمت دکتر دویدم.قبل از آنکه حرکتی کند تکه گلدان تیز را در شاهرگ گردنش فرو کردم.دست بزرگی پیراهنم را گرفت و تیزی چیزی را در گردنم حس کردم و چشمانم را بستم و احساس آرامش خاصی در تک تک سلول هایم دمید...