اون وختا که راهنمایی بودم یه دبیر ادبیات داشتم که اولاش ازش خوشم میومد و دوستش داشتم ولی چندبار بین من و چند نفر دیگه فرق گذاشت و حق منو ضایع کرد دیگه ازش متنفر شدم! هنوزم منو میبینه بهم میخنده و حالمو میپرسه ولی من خیلی سرد جوابشو میدم و حد الامکان از جاهایی که باشه دوری میکنم! بگذریم. 

ایشون یه دفتر حدودا 200 برگ داشت که انشای هرکی به دلش مینشست میگفت تا براش تو دفترش بنویسن بعنوان یادگاری. الحق که یه دفتر پر از متن های قشنگ بود. دفتر قدیمی ای بود و خیلی از اونایی که براش نوشته بودن فارغ التحصیل شده بودن حتی. منم چندتا از انشاهام رو تو دفترش نوشتم به درخواست خودش، منظورم از اون نوشته های خیلی خوب و قشنگه که حسابی دل خواننده رو میبره:)

یادم نمیاد براش چی نوشتم ولی خیلی دلم میخواد بدونم قبلنا انشاهامو چطور مینوشتم، دفترای انشای راهنماییمو هم انداختم دور همون موقع ها که بعدا فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم! آخه چندتا داستان هم توش نوشته بودم که یکی از داستانا داستانِ غول چراغ جادو بود اسمش :)

اگه که این همه دیدن چهره ی این دبیرِ محترمه برام غیرقابل تحمل نبود احتمالا میخواستم دفترشو بده تا نوشته هامو بخونم و یه تجدید خاطره کنم! ولی متاسفانه من اگه از یه آدمی بدم بیاد دیگه تا ابدالدهر نظرم بر نمیگرده!