منی که همیشه ساندویچ فلافلم رو تنها میخوردم و آبجی کوچیکه پشت در اتاقم گریه زاری راه مینداخت و یه ذره از اون فلافل رو میخواست و من قاه قاه بهش میخندیدم و نمیدادم، امروز یه تکه ی کوچیک از فلافلم رو بهش دادم، یه تیکه ی خیلی کوچیک، در حد نصف لقمه، و اون خوشحال تر از همیشه و با اون نگاه بچگونه ی قشنگش بهم نگاه میکرد...

دلم به حال خودم سوخت، خیلی زیاد!

فهمیدم آدما کم کم، ذره ذره و با کوچیک ترین چیزا بدجنس میشن...