- لونی
- شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
- ۱۳:۳۲
دوتا پسرخاله ی کوچیکِ نه چندان کوچیک دارم که خیلی جوکن! یعنی واقعا جوکنا! دیروز رفتیم که تفریحمون رو در دامان طبیعت بگذرانیم و ساعتی گذشت که دیدیم پسرخاله اولی هوارکشان داره نزدیک میشه. گفتیم چخبره دامان طبیعت رو گذاشتی رو سرت؟ گفت بیاین اونطرف که یه خار گنده رفته تو پای داداش کوچیکه و از اینطرف رفته تو و از اونطرف پاش در اومده و فکر کنم فلج شده نمیتونه تکون بخوره اصلا !!! نصف جمعیت اینطرفِ دامان طبیعت رو یا حسین گویان به سمت اونطرفِ دامان طبیعت ترک کردن که برن ببینن چی شده! بابام که ریلکس نشسته بود قلیون چاق میکرد( کلا یکی مغزشم بپاشه بابام میگه چیزی نیست خوب میشه :/ ) مادرم که شروع کرد به ختم قران( زانوش یاری نمیداد به اون سمت بتازه!) داییم پرید که صندلی عقب ماشین رو تمییز کنه بچه رو بخوابونن و ببرن بیمارستان:/ مامانم گفت زنگ بزنین کل اورژانس درحالت آماده باش باشن، منم اون وسط منتظر بودم بچه رو از اونور دامان طبیعت بیارن اینور و بهش تنفس مصنوعی و احیای قلبی بدم :)) چندی نگذشت که دیدیم بقیه دارن از پشت درختا میان جلو و غش کردن از خنده. وقتی اومدن دیدیم پسرخاله دومی از بقیه سالم تر و دوان تره( بر وزن دونده! ) گفتم اینکه سالمه؟ گفتن اره بابا یه خراش برداشته الکی ترسوندمون! رفتم نگاه کردم دیدم یه خراشِ سطحی کنار زانوشه:/ حتی خونم نیومده بود، یعنی اومده بودا ولی چون خونش زورکی بود حتی رنگش قرمزم نبود،محض خجالت دوتا قطره خون صورتی مایل به سبز شبدری ازش فرو ریخته بود!
+ ما با این دوتا بچه داستان ها داریم :))