قبلنا چیزای قشنگی میکشیدم. ترکیب رنگها خوشحالم میکرد. نقاشی هایی که میکشیدم ارتباط مستقیمی با افکار و حس و حالم داشت. افکاری که قفل بودن و قفلشون رو میشکستم و بعد از دیدنشون با مداد رنگی هام روی کاغذ نشونشون میدادم. قبلنا که میخواستم مداد سیاهمو دست بگیرم به تواناییم ایمان داشتم. ایمان و اشتیاقم که قاطی میشد ذهنمو رو کاغذای سفید خالی میکردم و خوشحال میشدم. اما الان...وقتی مداد سیاهو دست میگیرم دیگه به توانایی هام ایمان ندارم، یه "نمیشه نمیتونم" میگم و مداد سیاه رو پرت میکنم رو کاغذ سفیدا. افکاری که قفلشون باز شده رو هم تلنبار میشن و ذهنم روز به روز تیره تر میشه و من غمگین تر...