- لونی
- جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷
- ۰۳:۰۹
دوم راهنمایی بودیم و اخرین سالی بود که فائزه باهامون بود.قرار بود تابستون باباش انتقالی بگیره و برن یه شهر دیگه.ما یه اکیپ پنج نفره بودیم که بینمون همه جوره و همه مدله تفاوت بود و تنها نقطه ی مشترک دوستیمون درس خون بودنمون بود.فائزه از اون دخترایی بود که میشد همه جوره بهش حسادت کرد؛ درسخون و نمره اول، خوش اخلاق و خوش برخورد، روراست و با اعتماد به نفس، تلاشگر و با اراده. حتی باباش رئیس بانک بود و کلی پولدار بودن. ولی هیچوقت پیش نیومده بود بهش حسودیم بشه. یه روز که امتحان ریاضی داشتیم و امتحانمون تموم شده بود طبق معمول تو حیاط مدرسه با بچه های کلاسمون وایساده بودیم و جوابا رو بررسی میکردیم و منتظر بودیم تایم امتحان تموم شه و بقیه هم برگشون رو تحویل بدن و ماهم برگردیم سر کلاس. همینطور که جوابا رو میگفتیم یه لحظه فائزه ساکت شد و بعد خیلی ریلکس گفت " همتون این سواله رو اشتباه جواب دادینا" بعدشم یه کاغذ اورد جلو و شروع کرد به حل سواله. درحال حل سوال بود که ما هفت هشت نفری گفتیم " ما هممون یه جواب دادیم، فقط جواب تو فرق میکنه، پس مال تو غلطه" برگشت گفت " همتون یه جواب دادین ولی مال همتون غلطه، من مطمئنم جوابم درسته، اصلا زنگ تفریح بریم بپرسیم از دبیر ریاضی". زنگ تفریح که شد رفتیم و دبیر ریاضی جواب سوالو بهمون داد و معلوم شد جوابِ فائزه درست بوده و ما بودیم که اشتباه میکردیم. بعد از اون خیلی بهش حسودیم شد. چرا اینقدر اعتماد به نفس داشت؟ چرا اینقدر سر چیزی که بهش مطمئن بود محکم و سخت وایساد و گفت "من درست میگم، شاید شما همتون یه جواب داده باشین اما همتون اشتباه میکنین". چرا کم نیاورد؟ چرا به خودش شک نکرد؟ لعنتی! اگه من بودم همون لحظه اول که میفهمیدم جوابم با بقیه فرق داره، حتی اگه مطمئن هم بودم بازم شک میکردم و کنار میکشیدم! همون موقع ها بود که تصمیم گرفتم از اون به بعد با اعتماد به نفس تر و مطمئن تر نسبت به خودم باشم. کلی تلاش کردم و تقریبا همونی که میخواستم شدم. اما نمیدونم چی شد که اواسط دبیرستان دوباره برگشتم به همون آدم نامطمئن و بی اعتماد به نفسی که بودم. روز به روز بدتر میشدم و تا الان که رسیدم به نقطه صفر، نقطه ای که حتی یه ذره هم خودباوری ندارم، اعتماد به نفس ندارم و سر مسائلی که درموردشون مطمئنم کم میارم و میگم این منم که اشتباه میکنم، بقیه درست میگن! اما میخوام تو همین نقطه استپ بزنم. راستش خسته کنندست که حتی ذره ای خودباوری نداشته باشی و همش خودتو سرزنش کنی. دوم راهنمایی که بودم احساسی که نسبت به اخلاقیات یکی دیگه داشتم باعث شد سعی کنم بهتر بشم و شخصیتم قوی تر و محکم تر شکل گرفت. خاطرات و احساساتِ تلخ و شیرینی که از بقیه داریم خیلی اوقات شخصیتمون رو شکل میدن. و میخوام از احساسی که نسبت به ماجرای سالهای گذشته پیدا کردم یه روحیه قوی تر و محکم تر و خودباوری و اعتمادبنفس بیشتر برای خودم بسازم چون خسته شدم از ضعیف بودن.