۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو بهترینی

  • لونی
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۹۵
  • ۲۱:۲۸

هی پسر

گریه نکن...

ساعت سه

  • لونی
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۹۵
  • ۱۳:۲۲

سر ساعت کلاس توافقمون نمیشه

میگم " اصلا سه خوبه؟"

میخنده و میگه " سه نه! ساعت سه برای هرکاری یا خیلی زوده یا خیلی دیر" !!!

بَبیدی بابیدی بوووو :)

  • لونی
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۹۵
  • ۱۳:۱۴

همیشه دوست داشتم با اجی مجی لاترجی کردن بتونم ارزوهامو براورده کنم

امروز کوچیک ترین اجی مجیِ زندگیم اتفاق افتاد

جعبه بیسکوئیت تموم شده بود.با خودم گفتم خدایا یه دونه دیگه بنداز تهش جون من، یه لحظه حس کردم جعبه سنگین شد، توشو نگاه کردم، یه بیسکوئیت بود.

از این به بعد میخوام خودم باشم...

  • لونی
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۹۵
  • ۱۳:۱۳

فقط میدونین چیه،فقط یکم دیوونه ام! ساده خوشحال میشم،ساده عاشق میشم، ساده ناراحت میشم و ساده خیالپردازی میکنم.


+شروعی نو، برای هزارمین بار...!

همین گوشه و کناره ها، وقتی چشمانمان بسته است...

  • لونی
  • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵
  • ۱۴:۵۹

you think you're alone

but no

every one's running with you

+

با تاکید میگفت:

  • لونی
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵
  • ۰۱:۰۶

یک پایان برای یک آغاز لازم است...

اینم از این!

  • لونی
  • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵
  • ۰۷:۰۶

وقتی صبحِ هفدهمین سالِ زندگیت بدون هیچ حس خاصی بیدار میشی!

اون حسای خاص مال تو فیلما و داستاناس‌!

زندگی واقعی همینه :دی

سلام کرمِ درون،خسته نباشی :|

  • لونی
  • جمعه ۸ مرداد ۹۵
  • ۰۰:۱۹

هرچقدرم اوضاع خوب باشه

بازم من یه کرمِ درون دارم که باهاش گند بزنم به همه چی

حالا به هر طریقی! :|

بارون میاد نم نم...

  • لونی
  • چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵
  • ۲۲:۳۱

بارون اومد

خیلی بارون اومد

خیلی خیلی بارون اومد

من رفتم زیر بارون

خیس شدم

خیلی خیس شدم

خیلی خیلی خیس شدم

باد اومد

شد طوفان

گلدون بزرگه افتاد رو زمین

ترک برداشت

یه شکستگیه بزرگ

خیلی بزرگ

خیلی خیلی بزرگ

قلب من اما

آروم بود

با اینکه خیس بودم

اما آروم بودم

:)

تو آرومی نمیدونی چقدر دیوونگی خوبه :)

  • لونی
  • جمعه ۱ مرداد ۹۵
  • ۱۸:۴۴


و من شدیدا اعتقاد دارم کارایی که حسابی براشون برنامه ریزی کنی هیچوقت بهشون نمیرسی و بالعکس، کارایی که بدون برنامه ریزیِ قبلی و یهویی باشه حسابی به سرانجامِ مثبتی میرسه!
مثلا فکر کن ساعت 3 بعد از ظهر همونجوری که دراز کشیدی وسط اتاق و به سقف زل زدی و داری به همه چیز فکر میکنی یهو بطور ناخودآگاه بلند شی بشینی، یه نگاه خبیثانه به کوله ـت بندازی و بعد بلند شی هنسفیری و شارژر و کتابای زیست و گردنبند و انگشترِ طرح ترمه و رژ نارنجی رنگ دوست داشتنی یکی دو دست لباس که تو عکس بالا پیداست رو بندازی تو کولت و بری تو حال وایسی و بلند بگی " من میخوام برم! "
 تا دو دقیقه با یه نیشِ بناگوش باز شده وایسی و به نگاهِ شوکه ی خانواده نگاه کنی و دوباره بگی " دایی اینا که هنوز نرفتن؟! عصری میرن؟"
و مامی جان که میگه " کجا به سلامتی"
و تو که میگی" من نه، هر دومون میریم:) شیراز :) "
بعدشم زنگ بزنی به زندایی و از اینکه جای خالی تو ماشینشون دارن مطمئن بشی و الانم منتظر باشی تا ددی جان برسونتت پیش دایی اینا ^_^
آدم باید اینجوری مسافرت بره! در عرض چند دقیقه تصمیم بگیره، در عرض چند دقیقه بقیه رو از تصمیمش مطلع کنه و در عرض چند دقیقه وسایلشو جمع کنه! و بدین صورت یه مسافرت چند روزه رقم بزنه :دی
در ضمن، تمام وسایلم همین کوله پشتیه، نه بیشتر و نه کمتر!!! :)))

نویسندگان