۳۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

معلوم نبود بیمارستانه یا تیمارستان!

  • لونی
  • جمعه ۵ شهریور ۹۵
  • ۱۸:۴۹
از پشت بوم بیمارستان یه طناب وصل کرده بود و بعد خودشو بسته بود به طناب و از دیوار ساختمونِ بیمارستان پایین میومد و خودشو هل میداد و میخندید! چند نفرم از بالای پشت بومِ بیمارستان جیغ میزدن که میوفتی! رسید به پنجره اتاق من، با پاش کوبید تو پنجره، رفتم بازش کردم خودشو انداخت تو و طنابو باز کرد و شروع کرد به قد کشیدن! لباس بیمارستان تنش بود. با پام یه لگد زدم تو پاش و گفتم تو دیگه کی هستی؟ یکی زد تو پیشونیم و گفت به تو چه! یکی زدم تو بازوش گفتم مثل تارزان پریدی تو اتاقم حالا میگی به تو چه؟ جلوی موهامو کشید و گفت بیمارستان که مال بابات نیست! بعدشم از اتاق رفت بیرون...

یه قانونیم هست که میگه:

  • لونی
  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵
  • ۲۲:۰۷

هیشکی تو خونه " زَرا" رو صدا نمیکنه مگر اینکه بخواد مواخزه ـش کنه! و زَرا همونجوری که از اتاقش میره بیرون به این فکر میکنه که باز چی خراب شده یا چه اتفاق بدی افتاده که میخوان حالشو بگیرن! وگرنه زَرا در حالت عادی تو اتاقش کپیده و کاری به کسی نداره و بقیه هم کاری بهش ندارن!

تو فقط ستاره باش، من باهاتم...

  • لونی
  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵
  • ۲۲:۰۱

+ ستاره ها باید اون بالا بالاها بمونن، نباید دست ما بهشون برسه که اگه اینطور بود و دست ما بهشون میرسید دیگه ستاره نبودن...


عینِ بچه ها...

  • لونی
  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵
  • ۱۷:۴۷

بعضی وقتا دلیل اینکه خودمونو از بقیه دور نگه میداریم، ولشون میکنیم و هیچ راه ارتباطی نمیزاریم این نیست که مغرور و خودخواه و بی ملاحظه ایم، دلیلش اینه که دل نازک شدیم و فکر میکنیم کسی دوستمون نداره، آروم و بی سروصدا گم میشیم چون فکر میکنیم کسی بهمون اهمیت نمیده، چون فکر میکنیم بود و نبودمون فرقی نداره...


+ و امان از روزی که درست فکر کنیم...

امروز یه اخطارِ جدی گرفتم!

  • لونی
  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵
  • ۱۴:۲۸

که آروم باشم، زود عصبی نشم، صدامو اینقدر بالا نبرم، باوقار باشم!


+ و من تو دلم گفتم بَ رَ بَ بَ! :|

همه چیز اول یک رویاست

  • لونی
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
  • ۲۲:۴۳

و بعد ناگهان اتفاق میفته...

بگذریم!

  • لونی
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
  • ۱۷:۱۴

اینجا چه اتاق آروم و بی سر و صدایی شده:) 

تا فردا صبحم پست بزارم کسی مزاحمم نمیشه:دی

درحالیکه-یه-قسمت-از-وجودم-میگه-شلوغیو-بیشتر-دوست-داری-اما-یه-صدایی-هم-از-ته-قلبم-میگه-بیخیال-دختر-تو-همیشه-عاشق-سکوت-و-آرامش-بودی :)

همه ی زندگیم شده رویا و خیال های بی فایده!

  • لونی
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
  • ۱۷:۱۰

اولین باری نیست که احساس بی مصرف بودن میکنم.ولی یه موضوع خیلی خیلی آزاردهنده تر وجود داره. اینکه به مشکلاتم همیشه میگم گور بابات! :| یعنی اصلا عینِ خیالم نیست، این ریلکس بودن رو شاید فقط بشه گفت خوبه ولی تا وقتی تجربش نکردی نمیفهمی. ریلکس بودن در برابر مشکلات برای من همونقدر که آسونه همون قدرم سخته.یه ظاهر آروم در برابر یه قسمتی از وجودت که متلاطمه! اصلا نمیدونم چجوری حس درونیمو بگم.این کلمه ها از نشون دادن احساسات همیشه عاجز بودن. فکر کنم نوشته ی الانم پر از تناقضه...

حس میکنم مثل پیرزن غرغروا دارم نصیحت میکنم:|

  • لونی
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
  • ۱۷:۰۱

+ ریشه، اصالت، نژاد اینقدر مهمه که خودمون رو از یه عده دیگه جدا بدونیم؟ که با اینجور کلماتی بین آدما مرزبندی و نفرت رو تو دنیا زیاد کنیم؟

+ مردِ ۵۲ ساله بخاطر اینکه نوشابشو یکی دیگه خورده چه الم شنگه ای که راه ننداخت! میگن آدما هرچی پیرتر میشن بچه تر میشن...

+ خانواده ای باشین که به بچه هاتون حق انتخاب میدین، دوستشون داشته باشین و درکنارشون باشین، اما باور کنین وقتی این دوست داشتنو بهشون میدین دیگه نیازی نیست سعی کنین " عین موم تو دستتون باشن" !!!

اصلا من حسودیم میشه همه اینقدر خوب مینویسن :|

  • لونی
  • دوشنبه ۱ شهریور ۹۵
  • ۱۵:۵۹

من همیشه از نظر نوشتن بهترین بودم، حالا بهترین هم نه ولی دیگه دوم که بودم!

الان دیگه ماشالا همه یه پا نویسنده شدن، با قلمای جذاب و متفاوت. الان دیگه من از آخر اولم! مغزم که اصلا برای نوشتن کار نمیکنه، هیچ جذابیت و چیز خاصی تو نوشته هام پیدا نمیشه، فقط یه مشت روزمره نویسی... اصلا دیگه حوصله ی نوشتنم ندارم. برم با کتاب تستام بمیرم:|

نویسندگان