ته تهش یا خوب میشم یا فلج میشم و میمیرم دیگه

  • لونی
  • شنبه ۲۴ مهر ۹۵
  • ۲۳:۰۷

یک هفتس مچ پام در رفته

نه عکس و نه هیچ دوا درمونی.

پام ورم کرده، صبح ها مسیر خونه-مدرسه خیلی سختمه، همش خودم رو کنترل میکنم تو خیابون لنگ نزنم.

یعنی عملا شدم تیمورلنگ! البته من نمیدونم تیمورلنگ واقعا لنگ بوده یا نه! ولی حتما بوده دیگه:|


+خسته تر از اونیم که بگم منو ببرین دکتر! :|

الان واقعا یادم نیست امسال چه سالیه! 94؟95؟

  • لونی
  • شنبه ۲۴ مهر ۹۵
  • ۱۹:۵۰
سال بعد که کنکور دارم، سالِ 95 ـه یا 96 ـه؟ :| مغزم کار نمیکنه!

یادش بخیر زمانِ بلاگفا یه تگی داشتم بنام " اندراحوالات "

  • لونی
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵
  • ۱۳:۵۳

+ جدی جدی به اندازه ی چند سال نخوابیدن خسته ام! این خستگی و خوابالودگی دیگه از تاثیر شربت دیفن هیدرامین هم گذشته، یه چیزی فراتره! :|

+ قول میدم آزمون بعد برسم.قول قول.حالا نه همشو ولی 80 درصدشو.قول قول قول :))

بزار بگم الکی مثلا به همین دلیله که دوساله اعتصاب تاسوعایی کردم و روز تاسوعا بیرون نمیرم!

  • لونی
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۲۰:۵۷

دیدن این حجم آدمِ مسلمون نما تو یک روز سخت نیست؟!

احساس میکنم به دوران اوجِ خودم برگشتم :دی

  • لونی
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۴:۴۳

امروز سه قسمت از فصل سوم نیکیتا رو دانلود کردم :))

یه حس خاصی داشت...

  • لونی
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۳:۰۶

داشتیم میرفتیم، یه خانومِ پیر از در حیاطشون اومد بیرون.یه لیوان و یه پارچ آب دستش بود،اومد جلومون و لیوانو پر کرد و گفت بفرمایید آب. من نخوردم چون رو لیوان و دهنی بودنش حساس بودم. هاچ لیوانو برداشت و یه نفس سر کشید. رفتیم جلوتر هاچ گفت کسایی هم هستن که دلشون میخواد نذری بدن ولی توانایی مالیشو ندارن.به اینا هیچوقت نه نگو حتی اگه یه لیوان آب باشه. برگشتم و به خانومه گفتم یه لیوان آب هم به من بدین.خوشحال شد.


+متفاوت ترین نذری که خوردم...آب.

مسئله که بره رو مسئله فاجعه بار میاد...!

  • لونی
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵
  • ۱۵:۴۳

مثل تک تک ساعتایی که مجبوری تو یه اتاق کوچیک کامپیوتر بشینی و همراه ۲۳ نفر دیگه گرما رو تحمل کنی و به صدای یه معلم گیج و منگ گوش بدی.دلت بخواد تو خونتون زیر کولر خوابیده باشی و پتو رو سر کش کرده باشی ولی همونجوری که داری رویاهای قشنگ میبافی بشنفی که داره صدات میکنه تا بری مسئله رو حل کنی اونم وقتی خودت بزرگ ترین مسئله ای!

نه خب اون لحظه هیچی تو ذهنم نبود! :|

  • لونی
  • جمعه ۱۶ مهر ۹۵
  • ۲۰:۵۸

+ اگه برام اتو نکنی دیگه...

- دیگه؟!

+ دیگه...

- دیگه؟!

+ دیگه... دیگه تو لیوانت آب نمیریزم! 

- یعنی خودتم فهمیدی تنها کاری که برای من انجام میدی همینه؟! :))

والاع :|

  • لونی
  • جمعه ۱۶ مهر ۹۵
  • ۱۹:۲۸
آخ...بری جلو...زل بزنی تو چشاش...بگی...خفه شو گلِ من!

بگذریم اصلن...

  • لونی
  • جمعه ۱۶ مهر ۹۵
  • ۱۵:۴۷

ولی بعضیا هم خیلی خاله زنکن! اصلن حال بهم زن

نویسندگان