134

  • لونی
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۱۳:۵۵

+ من گشنه ام

- سلام گشنه.منم آلیسم :))

+ من جدی ام!

- نه تو گشنه ای! :))

+ خیلی مسخره ای!

- نه من آلیسم :))

:))

  • لونی
  • جمعه ۱۴ آبان ۹۵
  • ۱۳:۱۸
گند زدم تو قالب حوصله ندارم درستش کنم :دی

"مهربون بودن" یه سیاست دقیق و ظریفه!

  • لونی
  • سه شنبه ۱۱ آبان ۹۵
  • ۱۳:۲۲

+همین دیگه، تصمیم گرفتم از این به بعد یکم بیشتر از یکم مهربون باشم...الکی نه! واقعا واقعنی! اصلا وقتی خوش اخلاق و مهربون باشی خودتم آرامش بیشتری داری...

از سری داستان های ما و سگ ها :|

  • لونی
  • سه شنبه ۱۱ آبان ۹۵
  • ۰۳:۴۳

متنفرم از اینکه نصفه شبا وقتی درس میخونم صدای زوزه ی سگ و گرگ بپیچه تو گوشم.یه رعب و وحشت خاصی تو وجود آدم میندازه. سگای لعنتی که شب تا نزدیکای صبح تعدادشون تو باغ روبرویی بالای ۱۰ تاست و صبح وقتی داریم میریم باید حواسمون باشه وقتی اون مشکی گندهه میاد طرفمون عقب عقب نریم، وقتی اون قهوه ای خیره هه میاد طرفمون ریلکس باشیم وقتی...

کاش یه نهادی سازمانی چیزی بیاد جمعشون کنه! تا اینقدر از ترسِ صداشون نصفه شبا سرمو نکنم زیر پتو و خفه شم!


+ یه ژن از یه جوجه تیغی لاک پشتی چیزی بردارن بزنن به سگا تا صداشون عوض شه! :|

/ دیالوگ طور/

  • لونی
  • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵
  • ۲۲:۱۴

Image result for ‫نقاشی ترسناک‬‎


+ چی گفت بهت؟

- حقیقتو، اینکه هیولایی!

+ هیولاها هم میتونن دوست داشته باشن یا دوست داشته بشن!

- اصلا مگه هیولاها عاشق هم میشن؟!

+ پس فکر کنم من هیولا نیستم!

- من فکر میکنم تو عاشق نیستی...

آغا حیرون موندم اصن!

  • لونی
  • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵
  • ۱۸:۱۸
+برگشته میگه شما بی معرفتین! چرا؟!یا یه دوره کلاسای "معنی معرفت" باید براش برگزار کنیم یا کلا معنی معرفت رو عوض کنیم.به آدمای لعنتی فقط باید محل نذاشت!
+ کنکورم تموم شه و قبول شم میشینم اون 250 تا فیلم برترو میبینم.بالاخره میبینم...همه ی کتابای دوست داشتنی رو هم میخونم.بالاخره میخونم!

وابستگی به غیرِموجود! :|

  • لونی
  • سه شنبه ۴ آبان ۹۵
  • ۱۳:۴۳
مامان یه تیکه پارچه ی زرد رو داشت میکشید به گاز ، رفتم جلو دیدم همون تی شرتیه که 3 سال پیش خریدمش و خیلی دوستش داشتم و تقریبا تا مرز له شدن پیش رفته بود و مامان هفته قبل میخواست بندازه دور ولی نذاشتمه :| ( اوه اوه! :| )
هیچی دیگه اومدم تو اتاقم دوبار سرمو کوبیدم به دیوار و سعی کردم یادم بره یکی از دوست داشتنی چیزام نیست و نابود شد!

اندراحوالات یک روز مهتابی و یک شب آفتابی :|

  • لونی
  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵
  • ۲۳:۲۳
+یکی بیاد مستر.ق (دبیر ریاضیمون) رو متقاعد کنه که نه تنها شوخی هاش بامزه نیست بلکه کاملا کهیرآوره! :| واقعا از حد تحمل خارجه!

+ و من برای هزارمین بار بهم ثابت شد چقدر مدیرمون بیشعوره.چقدر تاسف باره که سیصد و خورده ی دانش آموز داشته باشی و 100 درصدشون ازت متنفر باشن! دلم براش میسوزه.آدم احمق!

+ دو روزه درست و حسابی نخوندم اعصابم داغونه.حس میکنم امسال به هیچ جا نمیرسم.برمیگردم به خودم میگم داری گند میزنی.بعد غصم میگیره از اینکه اینقدر نفهمم.نمیدونم چیکار کنم.تو کار خودم موندم.قراره چی بشه؟! چیکار کنم اوضاع خوب پیش بره؟ هیچی نمیدونم.گیج و منگ. مطلقا سرگردون. حس خوبی به خودم ندارم.اصلا کاشکی وجود نداشتم...

+گفت میخوای چکاره چی؟ گفتم دکتر دیگه! همه تجربیا میخوان دکتر شن! گفت چرا؟ گفتم پول توشه. شعاراش شروع شد که باید علاقه داشته باشی و فلان و بسان! تو دلم گفتم احمقِ خوش خیال!هنوز نفهمیدی بدبختی و بی پولی چیه که اومدی شعار میدی. نمیدونی محکوم به موفقیت بودن با موفقیت از سر دلبخواهی چیه!

+ دور و بر ما که از این خبرا نبود، تا سوم دبیرستان حتی نمیدونستیم المپیاد چیه! اینقد اوضاع مناطقمون داغونه...

+ طوفان میگه همه ی ما از چیزایی میترسیم که برای بقیه عادی ترین چیزاست...

  • لونی
  • شنبه ۱ آبان ۹۵
  • ۲۳:۰۰

بعضی وقتا یه ترسایی داریم که خیلی عمیق تر از اون چیزیه که بشه فکرشو کرد، ترسایی که خیلی مسخره اند!

میخوام بگم فوبیا دارم. فوبیای نوشیدنی داغ! از همون پارسال که دستم خورد زیر فنجونِ داغ و تازه جوشیده ی قهوه و فنجون خالی شد روی صورت اون طفل معصوم، همشیه موقع خوردن نوشیدنی های داغ یه صورت ملتهبِ قرمز و داغون جلومه که مقصرش من بودم.میخوام بگم وقتی قهوه و چای میخورم فکر میکنم همه آدمای دنیا اومدن زیر دستم جمع شدن تا فنجون از دستم بیفته و بریزه روشون.وسواس گرفتم.لیوان چایی یا  قهوه که پر میشه و دستم میگیرم با بیشترین فاصله از آدما وایمیسم.حتی الامکان چایی رو تنها و جدا از بقیه میخورم.دیگه طعمش طعمِ خوشمزه ی قهوه و چای نیست.انگار که زهرمار میخورم!


+ این ترسایِ بی خود و بی مزه ی لعنتی...

دنیا عجیب تر از اونیه که "نمیشه" توش راه داشته باشه!

  • لونی
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵
  • ۱۳:۱۸

میشه ذهن و افکار آدما رو تحت کنترل در آورد؟! میشه آدم ساخت؟! نه به شیوه ی تولیدمثل! بنظر من که میشه! فقط این دنیا هنوز به اون علم نرسیده. هنوز کسی کشفش نکرده، شاید اونقدر کنجکاو نیستن که بخوان بهش برسن! راستش الان یاد فیلم فرانکشتاین که پارسال دیدم افتادم( اسمش فرانکشتاین بود دیگه؟" :| )

چیزاییه که درموردش کنجکاوم!


+‌ حس میکنم به دوران اوج خودم برگشتم! همون افکار و همون کنکاویای ذاتی :دی

نویسندگان