- لونی
- جمعه ۱۴ آبان ۹۵
- ۱۳:۱۸
+همین دیگه، تصمیم گرفتم از این به بعد یکم بیشتر از یکم مهربون باشم...الکی نه! واقعا واقعنی! اصلا وقتی خوش اخلاق و مهربون باشی خودتم آرامش بیشتری داری...
متنفرم از اینکه نصفه شبا وقتی درس میخونم صدای زوزه ی سگ و گرگ بپیچه تو گوشم.یه رعب و وحشت خاصی تو وجود آدم میندازه. سگای لعنتی که شب تا نزدیکای صبح تعدادشون تو باغ روبرویی بالای ۱۰ تاست و صبح وقتی داریم میریم باید حواسمون باشه وقتی اون مشکی گندهه میاد طرفمون عقب عقب نریم، وقتی اون قهوه ای خیره هه میاد طرفمون ریلکس باشیم وقتی...
کاش یه نهادی سازمانی چیزی بیاد جمعشون کنه! تا اینقدر از ترسِ صداشون نصفه شبا سرمو نکنم زیر پتو و خفه شم!
+ یه ژن از یه جوجه تیغی لاک پشتی چیزی بردارن بزنن به سگا تا صداشون عوض شه! :|
+ چی گفت بهت؟
- حقیقتو، اینکه هیولایی!
+ هیولاها هم میتونن دوست داشته باشن یا دوست داشته بشن!
- اصلا مگه هیولاها عاشق هم میشن؟!
+ پس فکر کنم من هیولا نیستم!
- من فکر میکنم تو عاشق نیستی...
بعضی وقتا یه ترسایی داریم که خیلی عمیق تر از اون چیزیه که بشه فکرشو کرد، ترسایی که خیلی مسخره اند!
میخوام بگم فوبیا دارم. فوبیای نوشیدنی داغ! از همون پارسال که دستم خورد زیر فنجونِ داغ و تازه جوشیده ی قهوه و فنجون خالی شد روی صورت اون طفل معصوم، همشیه موقع خوردن نوشیدنی های داغ یه صورت ملتهبِ قرمز و داغون جلومه که مقصرش من بودم.میخوام بگم وقتی قهوه و چای میخورم فکر میکنم همه آدمای دنیا اومدن زیر دستم جمع شدن تا فنجون از دستم بیفته و بریزه روشون.وسواس گرفتم.لیوان چایی یا قهوه که پر میشه و دستم میگیرم با بیشترین فاصله از آدما وایمیسم.حتی الامکان چایی رو تنها و جدا از بقیه میخورم.دیگه طعمش طعمِ خوشمزه ی قهوه و چای نیست.انگار که زهرمار میخورم!
+ این ترسایِ بی خود و بی مزه ی لعنتی...
میشه ذهن و افکار آدما رو تحت کنترل در آورد؟! میشه آدم ساخت؟! نه به شیوه ی تولیدمثل! بنظر من که میشه! فقط این دنیا هنوز به اون علم نرسیده. هنوز کسی کشفش نکرده، شاید اونقدر کنجکاو نیستن که بخوان بهش برسن! راستش الان یاد فیلم فرانکشتاین که پارسال دیدم افتادم( اسمش فرانکشتاین بود دیگه؟" :| )
چیزاییه که درموردش کنجکاوم!
+ حس میکنم به دوران اوج خودم برگشتم! همون افکار و همون کنکاویای ذاتی :دی
+ بعد الان به خودم گفتم "پاشو پاشو جمع کن دفتر دستکتو نوبتی هم باشه نوبت وبلاگ عزیزته"!!! نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد وقتی پر حرفم:| انگار نوشتم یادم رفته و از پست های یه خطی که میزارم مشخصه! برای منی که از دوم راهنمایی خاطراتمو تو وبم مینوشتم اینجوری فاصله گرفتن از نوشتن سخته. اولش وقت نمیکردم بخاطر درسا زیاد بنویسم و الان زور میزنم که بنویسم ولی نوشتنم نمیاد! خلاصه الان تصمیم دارم یه پست بلند بالا بنویسم تا بلکم قفل دست به تایپم بشکنه :| دیگه از این جا به بعد اگه دیدین دارین چرت و پرت بخونین بدونین فقط تمرین نوشتنه تا دوباره دستم راه بیفته :دی
+ یادش بخیر قبلنا هرکی از کنار وبم رد میشد میگفت تو نوشته هات پر از زندگیه! البته اونموقع ها...مردم تو وب نویسی پیشرفت میکنن و من پسرفت! :دی
+ من هیچوقت این قسمت طالع بینی رنگی رنگی رو درک نکردم! هیچوقت نتونستم در مورد خودم تفسیرش کنم :| اونوقت خیلیا به همین طالع بینیا اعتقاد دارن!اونم شدید!
+ بجاش عاشق قسمت " راهنمای سفر"ـش هستم :)
+ امسال شنبه تا سه شنبه بیشتر مدرسه نمیریم، دیگه تا ساعت 2 هم نیستیم،همون 12.30 تعطیل میشیم.یعنی عشق میکنما :)) از اونور تا 4 میخوابم. 4 عصر تا 4 نصفه شب هم 7-8-9 ساعت میخونم. دوست دارم همین امسال یه رشته تاپ یه دانشگاه تاپ قبول شم.حوصله ندارم سال دیگه هم بخونم!
+ آغا من اصلا با این دبیر ریاضیمون کنار نمیام! ینی چی آخه چرا اینقدر بی حاله! انگار زورکی بهش گفتن بیا برو وایسا درس بده :| خو حال نداری نیا درس بده بنده خدا :| شغلتو ترک کن برو خونتون بخواب:| یعنی نــفــس کش درس میده ها! اصلا یک دقیقه که هیچی، یک ثانیه هم بهمون تنفس نمیده :| تا آخر کلاس پدرمون در میاد :| میستر.ش کجایی که یادت بخیر! [ایشون دبیر ریاض پارسال پیارسالمونه که اصلا درس نمیداد و فقط خاطره های زمان دانشگاهش و... رو تعریف میکرد بعد دو هفته آخر سال کتابو تموم میکرد :| اعجوبه ی پرحرفی بود برا خودش!]
+ قراره فردا 11 بریم مدرسه.خودمونم نمیدونیم چرا گفتن باید بیاین :|
+ دیشب خواب دیدم یکی از هم کلاسیامو کشتم و جسدشو کردم تو کارتون کفش! یادم نمیاد کدومشون بود، یادمم نمیاد چجوری تو کارتون کفشی جا شد فقط یادمه خوابم طنز نبود، خیلیم جدی بود :|
+ دوباره شروع شد! من هروقت درهای مدرسه گشوده میشه و امتحانام شروع میشه خواب دیدنمم شروع میشه :| اونایی که از پارسال میخونن منو در جریانن که چجور خواب اجنه و آدمای اطراف که سرزنشم میکردن رو میدیدم :| خوابای امسالمم با کشتن هم کلاسیم استارت خورد :|
+ راستی پام در نرفته بود، فقط ضرب دیده بود که اونم از بس بهش محل ندادم و دکتر نرفتم و خودش درست شد :دی
+دیگه بیشتر از این نوشتنم نمیاد.تا همین جاشم تخلیه روانی خوبی بود.پیشرفت بزرگیه :دی