- لونی
- يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
- ۱۳:۵۵
+ من گشنه ام
- سلام گشنه.منم آلیسم :))
+ من جدی ام!
- نه تو گشنه ای! :))
+ خیلی مسخره ای!
- نه من آلیسم :))
+ من گشنه ام
- سلام گشنه.منم آلیسم :))
+ من جدی ام!
- نه تو گشنه ای! :))
+ خیلی مسخره ای!
- نه من آلیسم :))
+همین دیگه، تصمیم گرفتم از این به بعد یکم بیشتر از یکم مهربون باشم...الکی نه! واقعا واقعنی! اصلا وقتی خوش اخلاق و مهربون باشی خودتم آرامش بیشتری داری...
متنفرم از اینکه نصفه شبا وقتی درس میخونم صدای زوزه ی سگ و گرگ بپیچه تو گوشم.یه رعب و وحشت خاصی تو وجود آدم میندازه. سگای لعنتی که شب تا نزدیکای صبح تعدادشون تو باغ روبرویی بالای ۱۰ تاست و صبح وقتی داریم میریم باید حواسمون باشه وقتی اون مشکی گندهه میاد طرفمون عقب عقب نریم، وقتی اون قهوه ای خیره هه میاد طرفمون ریلکس باشیم وقتی...
کاش یه نهادی سازمانی چیزی بیاد جمعشون کنه! تا اینقدر از ترسِ صداشون نصفه شبا سرمو نکنم زیر پتو و خفه شم!
+ یه ژن از یه جوجه تیغی لاک پشتی چیزی بردارن بزنن به سگا تا صداشون عوض شه! :|

+ چی گفت بهت؟
- حقیقتو، اینکه هیولایی!
+ هیولاها هم میتونن دوست داشته باشن یا دوست داشته بشن!
- اصلا مگه هیولاها عاشق هم میشن؟!
+ پس فکر کنم من هیولا نیستم!
- من فکر میکنم تو عاشق نیستی...
بعضی وقتا یه ترسایی داریم که خیلی عمیق تر از اون چیزیه که بشه فکرشو کرد، ترسایی که خیلی مسخره اند!
میخوام بگم فوبیا دارم. فوبیای نوشیدنی داغ! از همون پارسال که دستم خورد زیر فنجونِ داغ و تازه جوشیده ی قهوه و فنجون خالی شد روی صورت اون طفل معصوم، همشیه موقع خوردن نوشیدنی های داغ یه صورت ملتهبِ قرمز و داغون جلومه که مقصرش من بودم.میخوام بگم وقتی قهوه و چای میخورم فکر میکنم همه آدمای دنیا اومدن زیر دستم جمع شدن تا فنجون از دستم بیفته و بریزه روشون.وسواس گرفتم.لیوان چایی یا قهوه که پر میشه و دستم میگیرم با بیشترین فاصله از آدما وایمیسم.حتی الامکان چایی رو تنها و جدا از بقیه میخورم.دیگه طعمش طعمِ خوشمزه ی قهوه و چای نیست.انگار که زهرمار میخورم!
+ این ترسایِ بی خود و بی مزه ی لعنتی...
میشه ذهن و افکار آدما رو تحت کنترل در آورد؟! میشه آدم ساخت؟! نه به شیوه ی تولیدمثل! بنظر من که میشه! فقط این دنیا هنوز به اون علم نرسیده. هنوز کسی کشفش نکرده، شاید اونقدر کنجکاو نیستن که بخوان بهش برسن! راستش الان یاد فیلم فرانکشتاین که پارسال دیدم افتادم( اسمش فرانکشتاین بود دیگه؟" :| )
چیزاییه که درموردش کنجکاوم!
+ حس میکنم به دوران اوج خودم برگشتم! همون افکار و همون کنکاویای ذاتی :دی