۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

بچه های فامیل

  • لونی
  • شنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۳:۳۸

اون بچه فامیلی که همیشه میزدن تو سرتون و نمونه بود -البته از نظر ننه باباتون- همون بچه من بودم. میدونم براتون سخت بود لعنتیا ولی اخه مگه چطوری نفرینم کردین که اینطوری شدم؟! :/

خودباوری

  • لونی
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۳:۰۹

دوم راهنمایی بودیم و اخرین سالی بود که فائزه باهامون بود.قرار بود تابستون باباش انتقالی بگیره و برن یه شهر دیگه.ما یه اکیپ پنج نفره بودیم که بینمون همه جوره و همه مدله تفاوت بود و تنها نقطه ی مشترک دوستیمون درس خون بودنمون بود.فائزه از اون دخترایی بود که میشد همه جوره بهش حسادت کرد؛ درسخون و نمره اول، خوش اخلاق و خوش برخورد، روراست و با اعتماد به نفس، تلاشگر و با اراده. حتی باباش رئیس بانک بود و کلی پولدار بودن. ولی هیچوقت پیش نیومده بود بهش حسودیم بشه. یه روز که امتحان ریاضی داشتیم و امتحانمون تموم شده بود طبق معمول تو حیاط مدرسه با بچه های کلاسمون وایساده بودیم و جوابا رو بررسی میکردیم و منتظر بودیم تایم امتحان تموم شه و بقیه هم برگشون رو تحویل بدن و ماهم برگردیم سر کلاس. همینطور که جوابا رو میگفتیم یه لحظه فائزه ساکت شد و بعد خیلی ریلکس گفت " همتون این سواله رو اشتباه جواب دادینا" بعدشم یه کاغذ اورد جلو و شروع کرد به حل سواله. درحال حل سوال بود که ما هفت هشت نفری گفتیم " ما هممون یه جواب دادیم، فقط جواب تو فرق میکنه، پس مال تو غلطه" برگشت گفت " همتون یه جواب دادین ولی مال همتون غلطه، من مطمئنم جوابم درسته، اصلا زنگ تفریح بریم بپرسیم از دبیر ریاضی". زنگ تفریح که شد رفتیم و دبیر ریاضی جواب سوالو بهمون داد و معلوم شد جوابِ فائزه درست بوده و ما بودیم که اشتباه میکردیم. بعد از اون خیلی بهش حسودیم شد. چرا اینقدر اعتماد به نفس داشت؟ چرا اینقدر سر چیزی که بهش مطمئن بود محکم و سخت وایساد و گفت "من درست میگم، شاید شما همتون یه جواب داده باشین اما همتون اشتباه میکنین". چرا کم نیاورد؟ چرا به خودش شک نکرد؟ لعنتی! اگه من بودم همون لحظه اول که میفهمیدم جوابم با بقیه فرق داره، حتی اگه مطمئن هم بودم بازم شک میکردم و کنار میکشیدم! همون موقع ها بود که تصمیم گرفتم از اون به بعد با اعتماد به نفس تر و مطمئن تر نسبت به خودم باشم. کلی تلاش کردم و تقریبا همونی که میخواستم شدم. اما نمیدونم چی شد که اواسط دبیرستان دوباره برگشتم به همون آدم نامطمئن و بی اعتماد به نفسی که بودم. روز به روز بدتر میشدم و تا الان که رسیدم به نقطه صفر، نقطه ای که حتی یه ذره هم خودباوری ندارم، اعتماد به نفس ندارم و سر مسائلی که درموردشون مطمئنم کم میارم و میگم این منم که اشتباه میکنم، بقیه درست میگن! اما میخوام تو همین نقطه استپ بزنم. راستش خسته کنندست که حتی ذره ای خودباوری نداشته باشی و همش خودتو سرزنش کنی. دوم راهنمایی که بودم احساسی که نسبت به اخلاقیات یکی دیگه داشتم باعث شد سعی کنم بهتر بشم و شخصیتم قوی تر و محکم تر شکل گرفت. خاطرات و احساساتِ تلخ و شیرینی که از بقیه داریم خیلی اوقات شخصیتمون رو شکل میدن. و میخوام از احساسی که نسبت به ماجرای سالهای گذشته پیدا کردم یه روحیه قوی تر و محکم تر و خودباوری و اعتمادبنفس بیشتر برای خودم بسازم چون خسته شدم از ضعیف بودن.

خانوم معلم

  • لونی
  • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۵:۳۰

تمام سالها از نداشتن دبیر خوب زجر کشیدیم، به جاش سال چهارم یه دبیر ادبیات گیرمون اومد که کلی درمورد عشق و می و جام و سعدیِ اهلِ دلِ همیشه در سفر و افسانه ی لیلی و مجنون و رومئو و ژولیت و مثلث عشقی شیرین و فرهاد و خسرو برامون حرف زد و ما عاشق تک تک کلماتی که برامون میگفت بودیم. جبران تمام سالها نشد اما بخش زیادی از خلا "معلم خوب داشتن" رو پر کرد.

شبیخون

  • لونی
  • چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۰:۲۳

خواب دیدم با پاراگلایدر دارم تو آسمون رو یه دهکده با کلبه های چوبی و سرسبز و پر از درخت شب هنگام پرواز میکنم. دهکده به طرز عجیبی آروم بود، یه عده آدمِ ساکت بصورت پراکنده از روی زمین آسمون رو دید میزدن، میخواستن منو بگیرن ولی چون شب بود و تاریک درست موقعیتمو تو هوا تشخیص نمیدادن. فکر کنم شبیخون یا یه همچین چیزی بودم! بعدش یکی گیرم انداخت منم با چاقو بود فکر کنم(!) زدم دست راستشو قطع کردم.خشکش زد و موهاش تو هوا سیخ شد! همینجا بودم که یهو با آلارم ساعت از خواب پریدم و نفهمیدم بقیش چی شد!

و به همین دلیله که بین من و علم میلیونها کیلومتر فاصله افتاده!

  • لونی
  • سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷
  • ۰۰:۲۸

یادمه معلممون میگفت چه کار بزرگی دوست دارین انجام بدین؟ میگفتم اسب صورتی بسازم یا حتی انسانِ پرنده(بالدار)! همه میخندیدن و فکر میکردن شوخی میکنم. ولی من جدی بودم. هنوزم جدی هستم. اگه بتونم دستی به علم و ژنتیک بیالایم، دوست دارم اسب صورتی و انسان پرنده بسازم.آدمایی با قدرت های ماورایی به دنیا تقدیم بنمایم و نسل انسان های یک شکلِ تکراری رو خاتمه بدم!

+ یکی از حسرت هام اینه که چرا سیصد سال بعد به دنیا نیومدم؟چرا الان؟ دنیا سه قرن بعد چه شکلیه؟ آدما هنوز همین شکلین؟ هیجان انگیزه. میخوام تمام تفکرات و ایده هامو از سالهای دور بنویسم تا شاید سیصد سال بعد یکی دست نوشته هامو پیدا کنه و بخونه و بخنده و بگه: " واقعا همچین چیزای معمولی ای براشون عجیب و غیرقابل باور بود؟"

به پوچی رسیدم الان!

  • لونی
  • يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۹:۱۲

واقعا یکی از سوالام از ادمایی که بالای ۳۰ سال سن دارن اینه که چطور ادامه دادی و اینقدر زندگی کردی؟حوصلت شد خداوکیلی؟ من با ۱۸ سال دیگه حوصلم نمیشه! همه چی که تکراریه! آدما آدمن، درختا درختن و قابلمه ها قابلمن! هیچ چیز جالب و عجیبی نیست! یا اگه باشه هم کشف کردنش کار من نیست! خدایا یه آدم فضایی ای سحری جادویی چیزی پخش کن، همه چی تکراری و الکی شده! بعضی وقتا میگم الان درس بخونم بعد شاغل شم بعد ازدواج کنم بعد بازنشست شم بعد مریض شم بعد بمیرم؟خب که چی؟همینقدر الکی؟نمیشه از اول گزینه آخرو بزنیم همه چی تموم شه؟ :/

دیروز به میم گفتم چطور سی سال زندگی کردی؟ خندید گفت اسکل زندگی نمیکنی که! دووم میاری فقط!

خدای من

  • لونی
  • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۳:۴۱

یه جایی ایشیدا سویی از زبون یکی از کاراکترای توکیوغول میگه : "خدای من یه بچه ایه با مقدار نامعقولی از قدرت".

*اگه اینطوری نگاه کنم اونوقته که دلم میخواد بگم " هی بچه بشین سرجات کمتر انگولکمون کن!"

فارغ از دغدغه ها

  • لونی
  • جمعه ۱۴ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۳:۵۹

میگفت عصر ها در حیاطشان مینشیند و با یک استکان چای داغ در دستش، نگاهش بین آسمان و گل های باغچه اشان میچرخد. ساده میگفت و دل ساده ام میخواست...

افکار تلنبار شده

  • لونی
  • جمعه ۱۴ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۳:۵۹

قبلنا چیزای قشنگی میکشیدم. ترکیب رنگها خوشحالم میکرد. نقاشی هایی که میکشیدم ارتباط مستقیمی با افکار و حس و حالم داشت. افکاری که قفل بودن و قفلشون رو میشکستم و بعد از دیدنشون با مداد رنگی هام روی کاغذ نشونشون میدادم. قبلنا که میخواستم مداد سیاهمو دست بگیرم به تواناییم ایمان داشتم. ایمان و اشتیاقم که قاطی میشد ذهنمو رو کاغذای سفید خالی میکردم و خوشحال میشدم. اما الان...وقتی مداد سیاهو دست میگیرم دیگه به توانایی هام ایمان ندارم، یه "نمیشه نمیتونم" میگم و مداد سیاه رو پرت میکنم رو کاغذ سفیدا. افکاری که قفلشون باز شده رو هم تلنبار میشن و ذهنم روز به روز تیره تر میشه و من غمگین تر...

نحوه برخورد!

  • لونی
  • پنجشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۳:۵۹

این روزا به طرز عجیبی هی برمیخورم به آدمایی که باهام درد و دل میکنن. از اینکه قیافه ی من به آدمایی که بشه باهاشون درد و دل کرد نمیخوره بگذریم! مشکل اینجاست که هر دفعه من نمیدونم چطور باید با طرفم برخورد کنم و بهشون دلداری بدم! یه بار از بدبختی های خودم شروع کردم به گفتن که خب عمل بسیار مسخره و بچه گونه و خنده داری بود، یه بار در مقابل یکی دیگه سکوت کردم که این عکس العملم بسیار مزخرف بود، یه بار شروع کردم به گفتن " عیب نداره، درست میشه، امید داشته باش" که یجورِ بسیار مسخره ای بود دوباره! یه بار هم با گفتن " میگذره!" طرفو گلابی حساب کردم رسما! کاش به جای اون همه فرمول ریاضی فیزیک مزخرف یه ذره در مورد نحوه برخورد و ارتباطات و اینجور چیزا بهمون یاد میدادن...

نویسندگان