۲۳۶ مطلب توسط «لونی» ثبت شده است

/ دیالوگ طور/

  • لونی
  • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵
  • ۲۲:۱۴

Image result for ‫نقاشی ترسناک‬‎


+ چی گفت بهت؟

- حقیقتو، اینکه هیولایی!

+ هیولاها هم میتونن دوست داشته باشن یا دوست داشته بشن!

- اصلا مگه هیولاها عاشق هم میشن؟!

+ پس فکر کنم من هیولا نیستم!

- من فکر میکنم تو عاشق نیستی...

آغا حیرون موندم اصن!

  • لونی
  • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵
  • ۱۸:۱۸
+برگشته میگه شما بی معرفتین! چرا؟!یا یه دوره کلاسای "معنی معرفت" باید براش برگزار کنیم یا کلا معنی معرفت رو عوض کنیم.به آدمای لعنتی فقط باید محل نذاشت!
+ کنکورم تموم شه و قبول شم میشینم اون 250 تا فیلم برترو میبینم.بالاخره میبینم...همه ی کتابای دوست داشتنی رو هم میخونم.بالاخره میخونم!

وابستگی به غیرِموجود! :|

  • لونی
  • سه شنبه ۴ آبان ۹۵
  • ۱۳:۴۳
مامان یه تیکه پارچه ی زرد رو داشت میکشید به گاز ، رفتم جلو دیدم همون تی شرتیه که 3 سال پیش خریدمش و خیلی دوستش داشتم و تقریبا تا مرز له شدن پیش رفته بود و مامان هفته قبل میخواست بندازه دور ولی نذاشتمه :| ( اوه اوه! :| )
هیچی دیگه اومدم تو اتاقم دوبار سرمو کوبیدم به دیوار و سعی کردم یادم بره یکی از دوست داشتنی چیزام نیست و نابود شد!

اندراحوالات یک روز مهتابی و یک شب آفتابی :|

  • لونی
  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵
  • ۲۳:۲۳
+یکی بیاد مستر.ق (دبیر ریاضیمون) رو متقاعد کنه که نه تنها شوخی هاش بامزه نیست بلکه کاملا کهیرآوره! :| واقعا از حد تحمل خارجه!

+ و من برای هزارمین بار بهم ثابت شد چقدر مدیرمون بیشعوره.چقدر تاسف باره که سیصد و خورده ی دانش آموز داشته باشی و 100 درصدشون ازت متنفر باشن! دلم براش میسوزه.آدم احمق!

+ دو روزه درست و حسابی نخوندم اعصابم داغونه.حس میکنم امسال به هیچ جا نمیرسم.برمیگردم به خودم میگم داری گند میزنی.بعد غصم میگیره از اینکه اینقدر نفهمم.نمیدونم چیکار کنم.تو کار خودم موندم.قراره چی بشه؟! چیکار کنم اوضاع خوب پیش بره؟ هیچی نمیدونم.گیج و منگ. مطلقا سرگردون. حس خوبی به خودم ندارم.اصلا کاشکی وجود نداشتم...

+گفت میخوای چکاره چی؟ گفتم دکتر دیگه! همه تجربیا میخوان دکتر شن! گفت چرا؟ گفتم پول توشه. شعاراش شروع شد که باید علاقه داشته باشی و فلان و بسان! تو دلم گفتم احمقِ خوش خیال!هنوز نفهمیدی بدبختی و بی پولی چیه که اومدی شعار میدی. نمیدونی محکوم به موفقیت بودن با موفقیت از سر دلبخواهی چیه!

+ دور و بر ما که از این خبرا نبود، تا سوم دبیرستان حتی نمیدونستیم المپیاد چیه! اینقد اوضاع مناطقمون داغونه...

+ طوفان میگه همه ی ما از چیزایی میترسیم که برای بقیه عادی ترین چیزاست...

  • لونی
  • شنبه ۱ آبان ۹۵
  • ۲۳:۰۰

بعضی وقتا یه ترسایی داریم که خیلی عمیق تر از اون چیزیه که بشه فکرشو کرد، ترسایی که خیلی مسخره اند!

میخوام بگم فوبیا دارم. فوبیای نوشیدنی داغ! از همون پارسال که دستم خورد زیر فنجونِ داغ و تازه جوشیده ی قهوه و فنجون خالی شد روی صورت اون طفل معصوم، همشیه موقع خوردن نوشیدنی های داغ یه صورت ملتهبِ قرمز و داغون جلومه که مقصرش من بودم.میخوام بگم وقتی قهوه و چای میخورم فکر میکنم همه آدمای دنیا اومدن زیر دستم جمع شدن تا فنجون از دستم بیفته و بریزه روشون.وسواس گرفتم.لیوان چایی یا  قهوه که پر میشه و دستم میگیرم با بیشترین فاصله از آدما وایمیسم.حتی الامکان چایی رو تنها و جدا از بقیه میخورم.دیگه طعمش طعمِ خوشمزه ی قهوه و چای نیست.انگار که زهرمار میخورم!


+ این ترسایِ بی خود و بی مزه ی لعنتی...

دنیا عجیب تر از اونیه که "نمیشه" توش راه داشته باشه!

  • لونی
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵
  • ۱۳:۱۸

میشه ذهن و افکار آدما رو تحت کنترل در آورد؟! میشه آدم ساخت؟! نه به شیوه ی تولیدمثل! بنظر من که میشه! فقط این دنیا هنوز به اون علم نرسیده. هنوز کسی کشفش نکرده، شاید اونقدر کنجکاو نیستن که بخوان بهش برسن! راستش الان یاد فیلم فرانکشتاین که پارسال دیدم افتادم( اسمش فرانکشتاین بود دیگه؟" :| )

چیزاییه که درموردش کنجکاوم!


+‌ حس میکنم به دوران اوج خودم برگشتم! همون افکار و همون کنکاویای ذاتی :دی

قفلِ تایپ شکنی :دی

  • لونی
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵
  • ۰۰:۵۲

+ بعد الان به خودم گفتم "پاشو پاشو جمع کن دفتر دستکتو نوبتی هم باشه نوبت وبلاگ عزیزته"!!! نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد وقتی پر حرفم:| انگار نوشتم یادم رفته و از پست های یه خطی که میزارم مشخصه! برای منی که از دوم راهنمایی خاطراتمو تو وبم مینوشتم اینجوری فاصله گرفتن از نوشتن سخته. اولش وقت نمیکردم بخاطر درسا زیاد بنویسم و الان زور میزنم که بنویسم ولی نوشتنم نمیاد! خلاصه الان تصمیم دارم یه پست بلند بالا بنویسم تا بلکم قفل دست به تایپم بشکنه :| دیگه از این جا به بعد اگه دیدین دارین چرت و پرت بخونین بدونین فقط تمرین نوشتنه تا دوباره دستم راه بیفته :دی


+ یادش بخیر قبلنا هرکی از کنار وبم رد میشد میگفت تو نوشته هات پر از زندگیه! البته اونموقع ها...مردم تو وب نویسی پیشرفت میکنن و من پسرفت! :دی


+ من هیچوقت این قسمت طالع بینی رنگی رنگی رو درک نکردم! هیچوقت نتونستم در مورد خودم تفسیرش کنم :| اونوقت خیلیا به همین طالع بینیا اعتقاد دارن!اونم شدید!


+ بجاش عاشق قسمت " راهنمای سفر"ـش هستم :)


+ امسال شنبه تا سه شنبه بیشتر مدرسه نمیریم، دیگه تا ساعت 2 هم نیستیم،همون 12.30 تعطیل میشیم.یعنی عشق میکنما :)) از اونور تا 4 میخوابم. 4 عصر تا 4 نصفه شب هم 7-8-9 ساعت میخونم. دوست دارم همین امسال یه رشته تاپ یه دانشگاه تاپ قبول شم.حوصله ندارم سال دیگه هم بخونم!


+ آغا من اصلا با این دبیر ریاضیمون کنار نمیام! ینی چی آخه چرا اینقدر بی حاله! انگار زورکی بهش گفتن بیا برو وایسا درس بده :| خو حال نداری نیا درس بده بنده خدا :| شغلتو ترک کن برو خونتون بخواب:| یعنی نــفــس کش درس میده ها! اصلا یک دقیقه که هیچی، یک ثانیه هم بهمون تنفس نمیده :| تا آخر کلاس پدرمون در میاد :| میستر.ش کجایی که یادت بخیر! [ایشون دبیر ریاض پارسال پیارسالمونه که اصلا درس نمیداد و فقط خاطره های زمان دانشگاهش و... رو تعریف میکرد بعد دو هفته آخر سال کتابو تموم میکرد :| اعجوبه ی پرحرفی بود برا خودش!]


+ قراره فردا 11 بریم مدرسه.خودمونم نمیدونیم چرا گفتن باید بیاین :|


+ دیشب خواب دیدم یکی از هم کلاسیامو کشتم و جسدشو کردم تو کارتون کفش! یادم نمیاد کدومشون بود، یادمم نمیاد چجوری تو کارتون کفشی جا شد فقط یادمه خوابم طنز نبود، خیلیم جدی بود :|


+ دوباره شروع شد! من هروقت درهای مدرسه گشوده میشه و امتحانام شروع میشه خواب دیدنمم شروع میشه :| اونایی که از پارسال میخونن منو در جریانن که چجور خواب اجنه و آدمای اطراف که سرزنشم میکردن رو میدیدم :| خوابای امسالمم با کشتن هم کلاسیم استارت خورد :|


+ راستی پام در نرفته بود، فقط ضرب دیده بود که اونم از بس بهش محل ندادم و دکتر نرفتم و خودش درست شد :دی


+دیگه بیشتر از این نوشتنم نمیاد.تا همین جاشم تخلیه روانی خوبی بود.پیشرفت بزرگیه :دی

ته تهش یا خوب میشم یا فلج میشم و میمیرم دیگه

  • لونی
  • شنبه ۲۴ مهر ۹۵
  • ۲۳:۰۷

یک هفتس مچ پام در رفته

نه عکس و نه هیچ دوا درمونی.

پام ورم کرده، صبح ها مسیر خونه-مدرسه خیلی سختمه، همش خودم رو کنترل میکنم تو خیابون لنگ نزنم.

یعنی عملا شدم تیمورلنگ! البته من نمیدونم تیمورلنگ واقعا لنگ بوده یا نه! ولی حتما بوده دیگه:|


+خسته تر از اونیم که بگم منو ببرین دکتر! :|

الان واقعا یادم نیست امسال چه سالیه! 94؟95؟

  • لونی
  • شنبه ۲۴ مهر ۹۵
  • ۱۹:۵۰
سال بعد که کنکور دارم، سالِ 95 ـه یا 96 ـه؟ :| مغزم کار نمیکنه!

یادش بخیر زمانِ بلاگفا یه تگی داشتم بنام " اندراحوالات "

  • لونی
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵
  • ۱۳:۵۳

+ جدی جدی به اندازه ی چند سال نخوابیدن خسته ام! این خستگی و خوابالودگی دیگه از تاثیر شربت دیفن هیدرامین هم گذشته، یه چیزی فراتره! :|

+ قول میدم آزمون بعد برسم.قول قول.حالا نه همشو ولی 80 درصدشو.قول قول قول :))

نویسندگان