۲۳۶ مطلب توسط «لونی» ثبت شده است

مغزم داره از دستش میترکه

  • لونی
  • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵
  • ۱۳:۵۷

+ وقتی با مویِ بلند خوش ندارم نمیدونم چه اصراری دارم که بزارم موهام بلند شه! :|

+ من الان یه بادکنکِ پر از جیغم که دارم سعی میکنم نترکم!

+ یه عادمیه که دارم سعی میکنم تحملش کنم، خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی و بیشتر از خیلی با اعصاب و روح و روانم داره بازی میکنه! جوری که با هر کلمش نفسم میگیره! تضمین نمیکنم که تا چند روز دیگه نزنم دندوناشو تو دهنش خورد کنم.

همیشه هم دعوامون میشد!

  • لونی
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵
  • ۲۳:۰۰
من و فاطی تو فیلما همیشه عاشق بدبخت بیچاره هایی که پیرهنِ کهنشون لای شلوارشون گیر کرده میشدیم و مری و زری عاشق اون کت شلواری هایِ کراواتیِ اتوکشیده!

کاکتوس کوچولو، لطفا مواظب خودت باش...

  • لونی
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵
  • ۱۶:۲۵

من کلا وابستگی رودوست ندارم.

بخاطر همین اون گلدونِ کوچیکِ کاکتوسِ دوست داشتنیمو که داشتم بهش وابسته میشدم رو دادم به یکی از دوستام!

الان چندماهه ردش کردم رفته، ولی هنوزم بهش فکر میکنم! یعنی الان کاکتوسم در چه حاله؟ آب بهش میرسه؟ قدش بلندتر شده؟ جای گلدونش با یه گلدون بزرگتر عوض شده؟ آب وهواش خوبه؟ خوب ازش مراقبت میشه؟ اصلا...اصلا کاکتوسم زنده اس؟!!! :(


انشاهای بر باد رفته!

  • لونی
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۹۵
  • ۱۶:۰۷

اون وختا که راهنمایی بودم یه دبیر ادبیات داشتم که اولاش ازش خوشم میومد و دوستش داشتم ولی چندبار بین من و چند نفر دیگه فرق گذاشت و حق منو ضایع کرد دیگه ازش متنفر شدم! هنوزم منو میبینه بهم میخنده و حالمو میپرسه ولی من خیلی سرد جوابشو میدم و حد الامکان از جاهایی که باشه دوری میکنم! بگذریم. 

ایشون یه دفتر حدودا 200 برگ داشت که انشای هرکی به دلش مینشست میگفت تا براش تو دفترش بنویسن بعنوان یادگاری. الحق که یه دفتر پر از متن های قشنگ بود. دفتر قدیمی ای بود و خیلی از اونایی که براش نوشته بودن فارغ التحصیل شده بودن حتی. منم چندتا از انشاهام رو تو دفترش نوشتم به درخواست خودش، منظورم از اون نوشته های خیلی خوب و قشنگه که حسابی دل خواننده رو میبره:)

یادم نمیاد براش چی نوشتم ولی خیلی دلم میخواد بدونم قبلنا انشاهامو چطور مینوشتم، دفترای انشای راهنماییمو هم انداختم دور همون موقع ها که بعدا فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم! آخه چندتا داستان هم توش نوشته بودم که یکی از داستانا داستانِ غول چراغ جادو بود اسمش :)

اگه که این همه دیدن چهره ی این دبیرِ محترمه برام غیرقابل تحمل نبود احتمالا میخواستم دفترشو بده تا نوشته هامو بخونم و یه تجدید خاطره کنم! ولی متاسفانه من اگه از یه آدمی بدم بیاد دیگه تا ابدالدهر نظرم بر نمیگرده!


[ ! Honesty ]

  • لونی
  • شنبه ۱۳ شهریور ۹۵
  • ۱۴:۳۶

اگه قرار بود اسمم عوض شه

  • لونی
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
  • ۲۳:۰۱

ترجیح میدادم " آروهی" صدام کنن.

مریضیِ آزاردهنده ایه...

  • لونی
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
  • ۲۲:۵۱

من به بیماریِ حذف کردنِ آدما از زندگیم دچارم! چرا اینجوریم من؟!

آهنگی که حالمو زیر و رو میکنه...

  • لونی
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
  • ۱۷:۵۴

* چند ثانیه برای لود شدنش طاقت به خرج بدین:)


 

میشه یه بار درو باز کنم و تو پشت در باشی؟!

  • لونی
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
  • ۱۵:۴۰

فقط یه بار، اگه دلت نمیخواد داخل هم نیا، فقط بزار در رو باز کنم و بفهمم تو درو زده بودی.

آها راستی...لطفا یه لبخند هم بهم بزن. چی؟! باشه باشه نمیخواد لبخند نمیخواد... فقط درو بزن...


سانفرانسیسکو

  • لونی
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
  • ۱۳:۳۳

کـــــل اینترنت رو زیر و رو کردم تا بالاخره این آهنگو پیدا کردم :)) از بس گوش دادم دیگه گوشام داره زنگ میزنه! :دی

مال دهه 60 میلادیه و قدیمی، بخاطر همین پیدا نمیشد. معنیشم که دیگه اگه یه ذره هم زبون خارجکی بلد باشین میفهمین ;)

 

البته اینی که من گذاشتم کیفیتش خوب نیست، میتونین کیفیت بهترش رو از اینجا گوش بدین: کلیک 

نویسندگان