۲۳۶ مطلب توسط «لونی» ثبت شده است

بگذریم!

  • لونی
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
  • ۱۷:۱۴

اینجا چه اتاق آروم و بی سر و صدایی شده:) 

تا فردا صبحم پست بزارم کسی مزاحمم نمیشه:دی

درحالیکه-یه-قسمت-از-وجودم-میگه-شلوغیو-بیشتر-دوست-داری-اما-یه-صدایی-هم-از-ته-قلبم-میگه-بیخیال-دختر-تو-همیشه-عاشق-سکوت-و-آرامش-بودی :)

همه ی زندگیم شده رویا و خیال های بی فایده!

  • لونی
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
  • ۱۷:۱۰

اولین باری نیست که احساس بی مصرف بودن میکنم.ولی یه موضوع خیلی خیلی آزاردهنده تر وجود داره. اینکه به مشکلاتم همیشه میگم گور بابات! :| یعنی اصلا عینِ خیالم نیست، این ریلکس بودن رو شاید فقط بشه گفت خوبه ولی تا وقتی تجربش نکردی نمیفهمی. ریلکس بودن در برابر مشکلات برای من همونقدر که آسونه همون قدرم سخته.یه ظاهر آروم در برابر یه قسمتی از وجودت که متلاطمه! اصلا نمیدونم چجوری حس درونیمو بگم.این کلمه ها از نشون دادن احساسات همیشه عاجز بودن. فکر کنم نوشته ی الانم پر از تناقضه...

حس میکنم مثل پیرزن غرغروا دارم نصیحت میکنم:|

  • لونی
  • سه شنبه ۲ شهریور ۹۵
  • ۱۷:۰۱

+ ریشه، اصالت، نژاد اینقدر مهمه که خودمون رو از یه عده دیگه جدا بدونیم؟ که با اینجور کلماتی بین آدما مرزبندی و نفرت رو تو دنیا زیاد کنیم؟

+ مردِ ۵۲ ساله بخاطر اینکه نوشابشو یکی دیگه خورده چه الم شنگه ای که راه ننداخت! میگن آدما هرچی پیرتر میشن بچه تر میشن...

+ خانواده ای باشین که به بچه هاتون حق انتخاب میدین، دوستشون داشته باشین و درکنارشون باشین، اما باور کنین وقتی این دوست داشتنو بهشون میدین دیگه نیازی نیست سعی کنین " عین موم تو دستتون باشن" !!!

اصلا من حسودیم میشه همه اینقدر خوب مینویسن :|

  • لونی
  • دوشنبه ۱ شهریور ۹۵
  • ۱۵:۵۹

من همیشه از نظر نوشتن بهترین بودم، حالا بهترین هم نه ولی دیگه دوم که بودم!

الان دیگه ماشالا همه یه پا نویسنده شدن، با قلمای جذاب و متفاوت. الان دیگه من از آخر اولم! مغزم که اصلا برای نوشتن کار نمیکنه، هیچ جذابیت و چیز خاصی تو نوشته هام پیدا نمیشه، فقط یه مشت روزمره نویسی... اصلا دیگه حوصله ی نوشتنم ندارم. برم با کتاب تستام بمیرم:|

یک بیت

  • لونی
  • دوشنبه ۱ شهریور ۹۵
  • ۱۵:۴۶

گفته بودم که به دریا نزنم دل، اما

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

پرسه نزن میونِ همه چی...

  • لونی
  • دوشنبه ۱ شهریور ۹۵
  • ۱۵:۳۷

از من بدت میومد چون منم ازت بدم میومد. ازت بدم میومد چون روز به روز که بزرگتر میشدی عوض میشدی. همه رو دوست داشتی جز منو. منو دوست نداشتی چون منم تورو دوست نداشتم. دوستت نداشتم چون همه دوستت داشتن. همه که دوستت داشتن ازتم انتظار داشتن بهترین باشی، میخواستی بهترین باشی دیگه خودت نبودی. خودت که نبودی، روز به روز که بزرگتر میشدی، عوض که میشدی، محبوب همه که میشدی دیگه ازت بدم میومد. 

تو بهترینی

  • لونی
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۹۵
  • ۲۱:۲۸

هی پسر

گریه نکن...

ساعت سه

  • لونی
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۹۵
  • ۱۳:۲۲

سر ساعت کلاس توافقمون نمیشه

میگم " اصلا سه خوبه؟"

میخنده و میگه " سه نه! ساعت سه برای هرکاری یا خیلی زوده یا خیلی دیر" !!!

بَبیدی بابیدی بوووو :)

  • لونی
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۹۵
  • ۱۳:۱۴

همیشه دوست داشتم با اجی مجی لاترجی کردن بتونم ارزوهامو براورده کنم

امروز کوچیک ترین اجی مجیِ زندگیم اتفاق افتاد

جعبه بیسکوئیت تموم شده بود.با خودم گفتم خدایا یه دونه دیگه بنداز تهش جون من، یه لحظه حس کردم جعبه سنگین شد، توشو نگاه کردم، یه بیسکوئیت بود.

از این به بعد میخوام خودم باشم...

  • لونی
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۹۵
  • ۱۳:۱۳

فقط میدونین چیه،فقط یکم دیوونه ام! ساده خوشحال میشم،ساده عاشق میشم، ساده ناراحت میشم و ساده خیالپردازی میکنم.


+شروعی نو، برای هزارمین بار...!

نویسندگان