۲۳۶ مطلب توسط «لونی» ثبت شده است

یعنیاااا

  • لونی
  • پنجشنبه ۲۴ تیر ۹۵
  • ۰۰:۱۱

مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.


با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.

zootopia

  • لونی
  • شنبه ۱۹ تیر ۹۵
  • ۲۱:۲۷

Image result for ‫انیمیشن زوتوپیا‬‎


+ پیشنهاد ویژه.

+ من عاشق نیک شدم اصلا! :)

پدر آن دیگری

  • لونی
  • شنبه ۱۹ تیر ۹۵
  • ۱۷:۴۹

Image result for ‫فیلم پدر آن دیگری‬‎


فیلم " پدر آن دیگری " رو دوست داشتم.

در واقع بیشتر بازی اون بچه رو دوست داشتم.

ارزش دیدن داره.ببینیدش:)

خواب و بیداری مشکل من بوده،عست و خواهد بود!

  • لونی
  • سه شنبه ۱۵ تیر ۹۵
  • ۱۰:۵۷

زرا عستم، هر روز صبح از سه تا سدِ "مقاومت در مقابل خواب" میگذرم و دارای بوته زرشک طلاییِ مقاوم ترین فرد در برابر بیداری.

گفته میشود وی هر روز از سه تا سدِ زنگ ساعت میگذرد و بازهم تخت میخوابد و بعد ساعت ۸-۹ بیدار میشود و خودش را عین اورانگوتان به در و دیوار میکوبد که " باز خواب موندم" !

روزشمار+۳

  • لونی
  • شنبه ۱۲ تیر ۹۵
  • ۲۳:۵۲

۱۲ تیر: هیچوقت و هیچوقت تو انجام بهترین کارایی که تصمیمشو دارین تردید نکنین.یه وقت به خودتون میاینو میبینین بقیه توی اون بهترین کار اول شدن و شما موندین و تاسف برای خودتون.مثل امروزِ من...


۱۳ تیر: اینقدر جسم گلژی و میتوکندری رو تکرار کردم که آخرش اشتباهی گفتم جسم کندری و میتوگلژی! :)))


۱۴ تیر: من قصد ازدواج پیدا کردم..........کی قصد ازدواجش رو گم کرده؟ بیاد بگیرتش !حواستون به قصد ازدواجتون باشه دیگه ! اَه،مرسی :| (جوکِ دزدیده شده:| )

3+1 کشته

  • لونی
  • پنجشنبه ۱۰ تیر ۹۵
  • ۱۸:۴۱


میخ شده بود به صورتم و سعی داشت حرف های عجیب غریب از زبانم بیرون بکشد.اصرار داشت چیز آنرمالی بگویم! بدم نمی آمد کمی سر به سرش میگذاشتم.دوبار پلک زدم و گفتم: دکتر! با هیجان،انگار که چیزی کشف کرده است گفت: بله بله؟! گفتم:ولی بعضی وقتا خواب آدمایی که کشتم رو میبینم و عذاب میکشم. چشم هایش را تنگ کرد و گفت: آدم هایی که کشته بودی؟خب تعریف کن... گفتم : آره. اولیش رو وقتی داشت غیبت و بدگویی پسرهمسایه ای که زمانی دوستش داشتم رو میکرد کشتم.چاقوی میوه ای که جلوم بود برداشتم و سمت قلبش پرت کردم و بعد از خونش زدم بیرون.دومیش اون دوستم بود که همیشه میپرسید:چرا موهات سفید شده؟! از دست سوال هاش خسته شدم و شبی که هردو پشت بوم بودیم هلش دادم.از ساختمون 3 طبقه افتاد و تموم کرد.سومیش استاد دانشگاهم بود که همیشه ازم کلی کار میکشید و بعد کارامو به اسم خودش ثبت می کرد.وقتی داشتم از اتاقش بیرون میومدم و حواسش نبود شیر گاز رو باز کردم. بعد ساکت شدم و درحالیکه در دلم از خنده ریسه رفته بودم منتظر جواب دکتر شدم.

دکتر نگاه عمیقی انداخت و گفت: بعد همه ی این ها رو انجام دادی و گیر نیفتادی؟! گفتم: من حرفه ای ام! همانطور که نشسته بود کمرش را راست کرد و گفت: نظرت درمورد اینکه چند روز توی مرکز پیش ما استراحت کنی چیه؟اینطوری به آرامش میرسی و از عذاب وجدانت کم میشه. گفتم: پیش شما استراحت کنم؟ نکنه شماهم چندنفرو کشتی دکتر؟! تلفن را برداشت و گفت چند نفر بیایند در اتاق. خندیدم و گفتم: همش شوخی بود.سرکارت گذاشتم دکتر! با نگاه موشکافانه ای گفت: همیشه از این شوخیا میکنی؟ بلند تر خندیدم و گفتم: نه دکتر جون.فقط با آدمایی که میخوام بعدش بکشمشون. با آرامش گفت: ولی منو نمیتونی بکشی!

در اتاق باز شد و چند نفر با لباس سفید آمدند داخل.فورا بلند شدم و گلدان کنارم را محکم در دست گرفتم و به سمت گوشه ی اتاق رفتم.گلدان را به دیوار زدم و قطعه ی شکسته ی تیز و بزرگی را برداشتم و به سمت دکتر دویدم.قبل از آنکه حرکتی کند تکه گلدان تیز را در شاهرگ گردنش فرو کردم.دست بزرگی پیراهنم را گرفت و تیزی چیزی را در گردنم حس کردم و چشمانم را بستم و احساس آرامش خاصی در تک تک سلول هایم دمید...

یک ظهر آفتابی

  • لونی
  • چهارشنبه ۹ تیر ۹۵
  • ۱۰:۲۷


کفشم را درآوردم و پاهایم را در حوض انداختم.خنکی آب تک تک سلول های داغ کرده و از کار افتاده ام را زنده میکرد.هندوانه و سیب ها روی آب قل میخوردند و ماهی ها برای برنخوردن به آنها راهشان را کج میکردند.

سمت چپم عزیز روی تخت چوبی،زیر درخت توت نشسته بود و خیار ها را درون ماست رنده میکرد.سرعت رنده کردنش خیلی کم شده بود.دستانش توان فشارهای طولانی مدت را نداشت.پاهایم را از آب بیرون آوردم و رفتم روی تخت، روبروی عزیز نشستم.رنده و خیارها را از دستش گرفتم و شروع کردم به انجام کار ناتمامش.

عزیز نگاهم کرد و گفت:"خودم رنده میکردم مادرجون" خندان نگاهش کردم و گفتم :" بیخیال عزیز،اگه به سرعت شماست که تا فردا صبح هم تموم نمیشه! میخوای مهموناتو گشنه بفرستی خونشون؟" میخندد و سرش را تکان می دهد و میگوید :" جوونیتو به رخ من نکش سلما خانوم.یه روزه شصت سال از عمرت میگذره و نمیفهمی کی شدی یه پیرِ عصا به دست!" میخندید ولی ته چهره اش غم داشت.فهمیدم باز هم دلش هوای باباحاجی را کرده است.از آن روزهایی بود که ذره ذره اش یاد باباحاجی و دورهمی هایمان می افتاد.

آفتاب ظهر گرم تر میشد و هنوز مهمان ها نیامده بودند.قرار بود همه ی خاله ها و دایی ها برای ناهار اینجا باشند.عزیز دعوتشان کرده بود.صددفعه گفته بودیم وقتی توان غذا درست کردن نداری خودت را خسته نکن،نمیخواهد مهمان دعوت کنی! ولی گوشش بدهکار نبود.میگفت " با دیدن بچه ها و نوه هام زنده میشم،روحم تازه میشه مادرجون" این بود که مامان دیشب مرا فرستاد تا به کمک عزیز بیایم.همه ی غذاها را به دستور عزیز پخته بودم و بوی خوش قورمه سبزی و فسنجون در حیاط پیچیده بود.

عزیز چشم هایش را بسته بود و آرام نفس میکشید.صدای تق تق در آمد...

زندگی ایده آل! :)

  • لونی
  • يكشنبه ۶ تیر ۹۵
  • ۰۹:۴۹

وقتی که همه رویاهامو بدست آوردم ،خودمو از یه ارتفاع ۲۰۰۰ متری درست و حسابی پرت میکنم پایین.قبلشم وصیت میکنم جنازمو بسوزونن و بریزن تو گنگ.

انسان نماها...

  • لونی
  • پنجشنبه ۲۰ خرداد ۹۵
  • ۱۷:۵۸

گرگی زار می گریست، نمیدانم کدام کلاغی به گوشش رسانده بود که انسانها شبیه تو هستند..

بدین صورت در ماه مبارک رمضان سیر باشید!

  • لونی
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵
  • ۱۲:۱۷

شما ابتدا چندتا بادکنک پر از غذا میکنید(جوری که از حلق بره پایین) بعد قبل اذان قورت میدین بادکنکا رو.هر وقت گشنتون شد چراغ قوه میگیرین رو شکمتون تا بادکنک بترکه و شما به همین راحتی سیر میشید.


+پروژه سیرسازی درماه رمضان با کمک همکاران تموم شد.الان یه پروژه دیگه شروع کردیم.یه ماده ای اختراع کنیم که نیروی جاذبه روش اثر نداشته باشه و وقتی انسان میخوره بتونه پرواز کنه.


تا اکتشافات بعدی خدا یار و نگه دارتان.

نویسندگان