۲۳۷ مطلب توسط «لونی» ثبت شده است

بام شهر و آسمون و چشماش

  • لونی
  • دوشنبه ۳۰ فروردين ۹۵
  • ۱۴:۳۱

آسمون تاریک و پرستاره.شهر هم زیرپامونه.رومو میکنم طرف طوفان و میگم:"نگاه آسمون خیلی قشنگه نه؟!همش چشمک میزنه" چشماشو میندازه تو چشمام و میگه:"مگه آسمون نگاه داره؟!"

میگم:"آره.مثلا وقتی از زمینا دلش گرفته چشماش خیس میشه.اشکاش شرشر میریزه رو سر ما" سرشو میگیره طرف آسمون و میگه"مگه دل هم داره آسمون؟! دلش دقیقا کجاشه؟!" میخندم و میگم:"دقیقا نمیدونم کجاشه.شاید دلشو عمل کرده و برداشته"

میگه:"آدم اگه دلشو برداره که زنده نمیمونه"

میگم:"خب اونم آسمونه.آدم که نیست!بعدشم شاید اصلا داره دلمرده زندگی میکنه!مثل خیلی از آدما"

همینجوری که سرش طرف آسمونه چشماشو میچرخونه و نگاهم میکنه و میگه:"پس آسمون چه عمقی داره و نمیدونستیم!"

میگم:"کم چیزی که نیست!هفت لایه هست دیگه!!!"

میخندیم و اون باز میگه:"امشب شب آرزوهاست.بیا چشمامونو ببندیم و آرزو کنیم"


بعدش چشمامونو میبندیم و دست هامونو میگیریم تو هوا و شروع میکنیم تو دلمون به گفتن آرزوهایی که شاید بهشون برسیم شایدم نرسیم...

راستی مادربزرگه میگفت آدمای دلمرده آرزوشون برآورده نمیشه.

ما که دلمرده نبودیم.بودیم؟!

این دم اخری هم عنوان دست از سرمون برنمیداره

  • لونی
  • دوشنبه ۱۶ فروردين ۹۵
  • ۲۳:۰۹

میگفتن سال دیگه کنکور داری،منکه باورم نشد!

نمیبخشم کسی رو که باعثش شد:/

  • لونی
  • شنبه ۱۴ فروردين ۹۵
  • ۱۴:۲۸

بدبختی یعنی به بدترین حالت ممکن جلوی کسی که نباید ضایع بشی درصورتی که تو ضایع شدن خودت نقشی نداشته باشی و حتی بعدش بفهمی که ضایع شدی!!!

میدونم نفهمیدین چ گفتم ولی عیب نداره:-\


زندگی عزیزانمان زندگی ما عست همین را بس!!!

  • لونی
  • پنجشنبه ۱۲ فروردين ۹۵
  • ۱۳:۳۷

من جواب مادرانه هاشو هیچوقت نمیتونم بدم.اونقدر کار بزرگی کرده که من هیچ جوری نمیتونم براش جبران کنم و فقط میتونم خواسته ی قلبیشو براورده کنم.

و بازم فقط میتونم سعی کنم بیشتر ادم باشم و کمتر اذیتش کنم.


+بنظرم بهترین کاری که ادم میتونه در حق عزیزانش کنه همینه.اینکه یه ذره بیشتر انسانیت به خرج بده و کمتر اذیتشون کنه

سلامـ

  • لونی
  • سه شنبه ۱۰ فروردين ۹۵
  • ۱۸:۴۷

من برگشتم.از سواحل زیبای قناری! عه نه ببخشید از سواحل قشم برگشتم:)

7 روزه بود مسافرت و عالی ولی حیف که دیگه جیب بابا خالی:)

هیچی دیگه جای همگی هم خالی پالی:)

برای خودم،بیان،بلاگفا،دوستای بیان،دوستای بلاگفا

  • لونی
  • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵
  • ۱۴:۵۰

94 تموم شد.سالی که فقط سه ماه آخرش برگشتم به روال قبلیم یعنی وبلاگ نویسی.9 ماه اول سال که نفهمیدم حرفامو کجا باید بگم؟! اصلا یه وبلاگ نویس به غیر از وبلاگش کجا میتونه حرفای دلشو بزنه؟! اونایی که چند ساله مینویسن میفهمن چی میگم.این سه ماه آخر برام خوب بود.اومدم بیان.وب جدید.آدمای جدید.هنوز سخته برام بخوام با دوستای بیان راحت باشم.کامنت زیاد نمیزارم.اکثرا خاموش میخونمتون.همچنین برام سخت بود گم کردن بچه های بلاگفا،اینکه دیگه نتونم ازشون نوشته ای رو بخونم.اکثرشون یا آدرس عوض کردن یا کلا دیگه وب ندارن.

راستش الانم که مینویسم همش حس میکنم یه روزی دوباره تمام نوشته هام حذف میشن،تمام خاطراتم! مثل اتفاقی که برای وبلاگم تو بلاگفا بعد از 3 سال خاطره نوشتن افتاد! اعتماد دوباره سخته...
اولش که این وبلاگو زدم نمیدونستم چی بنویسم و چطور بنویسم.ولی اخیرا حس میکنم دوباره خودمو،نوشته هامو پیدا کردم.سبک نوشتن قبلیم اومده دستم.بالاخره 9 ماه دور بودن از نوشتن همین چیزا رو هم داره دیگه!
برای یه بلاگر بعد از یه مدتی، وبلاگ نویسی میشه یه قسمتی از هویتش،یه قسمتی از وجودش و یه قسمت از شخصیتش که اگه گمش کنه انگار یه قسمت از هویتشو از دست داده!
منم همین حسو داشتم اون مدت.قصد داشتم از خرابی بلاگفا استفاده کنم و اون حس وابستگی که به نوشتن دارم رو از بین ببرم ولی نتونستم.و حالا 95 شروع شده.

بادابادا مبارک بادا سال نو مبارک بادا

  • لونی
  • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵
  • ۰۸:۰۰

خب دیگه سال نو هم مبارک.ایشالامن و وبلاگم به پای هم پیر شیم:)

ایشالا خوشبختی مثل سگ پاچه ی همتونو بگیره:)

خدایا!!!

  • لونی
  • پنجشنبه ۲۷ اسفند ۹۴
  • ۱۸:۳۱

الان من فقط سرماخوردگی کم داشتم؟! :|

من!

  • لونی
  • چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴
  • ۲۲:۴۴

من هیچی نفهمید

من احمق بود
من بدرد نخور بود
من عصبانی بود
من رفت بمیرد...

رفتم چارشمبمو سوری کردم^_^

  • لونی
  • چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴
  • ۰۰:۰۶

عصری رفتیم پشت پارک.مسابقه اسب سواری و موتور سواری بود به مناسبت چارشمبه سوری.حسابی هم شلوغ شده بود.باد میومد و سرد بود ولی خیلی خوب بود.کسی هم ترقه و فشفشه و بمب ننداخت!!! یعنی بودن بعضیا.ولی خیلی خیلی کم.مثلا دوسه نفری بودن فکر کنم هی ترقه مینداختن که اونم انقدر ملت چپ چپ نگاشون کردن تا بالاخره بیخیال شدن.غروب هم آتیش درست کردن همه از روش میپریدن.بعدشم آهنگ محلی گذاشتن رقصیدن.واقعا همه داشتن لذت میبردن:)

بعدشم رفتیم رستو بالای کوه.من و مامان و خاله و دوتا پسرخاله ها.بعدشم شوهر خاله و پسردایی مامان و اون یکی پسردایی مامان و همسرش هم اضافه شدن.تو آلاچیقه به زور چپیده بودیم! رستوران هم حسابی شلوغ شده بود.ولی جالب تر این بود برام که آدمای آشنا رو زیاد میدیدم.
میسترOK رو دیدم.میخاستم سلام کنم دیدم داره با یکی حرف میزنه حواسش نیست بیخیال شدم.خانوم عین رو دیدم بعد از مدت ها کلی خوشحال شدم و سلام احوالپرسی و این حرفا:) دخترای دخترخاله های مامان رو هم دیدیم که اونا هم به ما پیوستن و مردونه ها رو بیرون انداختیم:دی
بابا نبود همرامون.هرچی پیام دادم بهش که پاشو بیا نیومد._. کلی التماسش کردم._.
یکی از دوستام /میم/ رو دیدم.دوسه بار صداش کردم حواسش نشد.پسردایی مامان برگشته میگه "ولومو ببر بالا بابا اینقدر یواش! میخوای من صداش کنم؟ مــــیــــم...مـــــیـــــم...مـــــیـــــم ماتا باتوهه...هـــی مــــیــــم!" منم که داشتم خون خودمو میخوردم از بس عصبانی شده بودم! هی میگم صدا نکن آبرومو بردی! هی صداشو بالاتر میبرد.خداروشکر میم هم نشنید!

+یاد یه چیزی افتادم.من که الان این قدر دم از این میزنم که نرید بمب و ترقه نخرید خودم تا دوازده سیزده سالگی یه چیزی بودم که گفتن نداره ولی دوست دارم بگم!!! اون وقتا عشق ترقه بودم.تو عروسی نبود که از این شیطنتا نداشته باشم.عروسی نبود که سیگارت و گرگی و سیلور و دینامیت دستم نباشه:| من بچه ی خوبی بودما.ولی اثرات پسردایی ها و پسرخاله ها بود.راستش تو خونواده ی ما از طرف مادری اکثر بچه ها پسرن و همبازیای من همشون پسر بودن.اینه که این اخلاقای نارنجکیشون رو من خیلی تاثیر میذاشت:| یه بارم ترقه انداختم چادر یه خانومیو سوزوندم.خدایا منو ببخش.کلا کِرمی بودم برای خودم!ولی الان دیگه زیاد علاقه ای ندارم به این هیجانات بی خودی و مردم سوز:)

نویسندگان