آسمون تاریک و پرستاره.شهر هم زیرپامونه.رومو میکنم طرف طوفان و میگم:"نگاه آسمون خیلی قشنگه نه؟!همش چشمک میزنه" چشماشو میندازه تو چشمام و میگه:"مگه آسمون نگاه داره؟!"
میگم:"آره.مثلا وقتی از زمینا دلش گرفته چشماش خیس میشه.اشکاش شرشر میریزه رو سر ما" سرشو میگیره طرف آسمون و میگه"مگه دل هم داره آسمون؟! دلش دقیقا کجاشه؟!" میخندم و میگم:"دقیقا نمیدونم کجاشه.شاید دلشو عمل کرده و برداشته"
میگه:"آدم اگه دلشو برداره که زنده نمیمونه"
میگم:"خب اونم آسمونه.آدم که نیست!بعدشم شاید اصلا داره دلمرده زندگی میکنه!مثل خیلی از آدما"
همینجوری که سرش طرف آسمونه چشماشو میچرخونه و نگاهم میکنه و میگه:"پس آسمون چه عمقی داره و نمیدونستیم!"
میگم:"کم چیزی که نیست!هفت لایه هست دیگه!!!"
میخندیم و اون باز میگه:"امشب شب آرزوهاست.بیا چشمامونو ببندیم و آرزو کنیم"
بعدش چشمامونو میبندیم و دست هامونو میگیریم تو هوا و شروع میکنیم تو دلمون به گفتن آرزوهایی که شاید بهشون برسیم شایدم نرسیم...
راستی مادربزرگه میگفت آدمای دلمرده آرزوشون برآورده نمیشه.
ما که دلمرده نبودیم.بودیم؟!