۲۳۶ مطلب توسط «لونی» ثبت شده است

لبخند بزن:)

  • لونی
  • چهارشنبه ۱۲ خرداد ۹۵
  • ۱۲:۴۱

یکسری آدما هم هستن وقتی تو یه مکان عمومی یه بچه داره بهشون نگاه میکنهیا به بچه اخم میکنن یا با فیس و افاده روشونو میکنن یه طرف دیگه! همانا این مدل آدما موجودات غیرقابل درکی هستن برام!!! 

بخدا کافیه بهش یه لبخند بزنی،اونوقت انقدر ذوق میکنه که نمیدونه چکار کنه!بعضیاشون وقتی با لبخند نگاشون میکنی دستپاچه میشن میخوان خودشونو قایم کنن،بعضیاشون با خنده نگات میکنن،بعضیا که یخورده پررو ترن حتی میان باهات حرف میزنن:) کلا موجودات انرژی بخشی هستن:)

عین وقتی که آدم سیانور میخورد.ـ.

  • لونی
  • جمعه ۷ خرداد ۹۵
  • ۱۸:۵۷

قبل از آنکه تیشه بر ریشه اتان بزنند خودتان این کار را انجام دهیدـ.ـ

حداقل اینجور دیگر یک جایتان نمیسوزد!

بعد امتحان شیرینی خورونه

  • لونی
  • سه شنبه ۴ خرداد ۹۵
  • ۲۲:۱۵

سر جلسه امتحان یه سوال حل میکردم سه چهارتا فحش طراح میدادم دوباره یکی حل میکردم و بعد سه چهارتا فحش باز....الی آخر!

عزراییل(مراقب) فکر میکرد دارم دعا میخونم،گفت"عزیزم آرامش داشته باش و سوالات رو حل کن.ایشالا دعاهات مستجاب میشه و خوب میگیری" !!! :|

گفتم بیا برو تا یه چیزیم بار تو نکردم سه در چهار عنتر:|


+من خودم یه پاکت شیرینی بازیافتی ۱میگیرم شخصا میرم خدمت عمه ی طراح سوالا بعد از امتحانات.بالاخره باید یه حالی از عمشون بپرسیم دیگه خیلی زحمت دارن میکشن برای ما...


۱-شیرینی بازیافتی:از این شیرینی های نارگیلی سفیدرنگا که انگار اولش شیرینی واقعی بوده بعد شیرینیشو اومدن مکیدن تفاله هاش مونده بعد تفاله هاشو با تف چسبوندن به هم بعد روش شکر پاشیدن دارن به ملت میندازن...

درس بسیار درس بسیار درس بسیار:/

  • لونی
  • يكشنبه ۲ خرداد ۹۵
  • ۲۳:۳۶

داشتم تو جزوه هام شناور میرفتم که یهو دیدم یه سوسک گنده کنارم داره پیاده روی میکنه خیلی ریلکس.بهم برخورد ینی آی بهم برخورد! ینی واقعا چطور تونست این هیبت و رزولوشن منو ندید بگیره؟ :| ‌کصافد احمق دراز سیاه سوخته مستطیلی سه در چهار :|

منم برگه دفتر از وسط دریدم و به سوی سوسک عوضی یورش بردم.زیر کاغذ لهش کردم و انداختمش تو حیاط.تازه باید خدا رو شکر کنه که تا آخر عمرش از پنکه اتاقم آویزونش نکردم تا عبرتی بشه برای دیگر خزندگان و حشرات و بندپایان و عنکبوتیان! تا اون باشه هیبت و رزولوشن منو اول درنظر بگیره بعد از کنارم رد شه:|


+‌اینا چرت و پلاهای شب قبل امتحانه ها:/

ماجراهای من و معلم اول ابتدایی!

  • لونی
  • يكشنبه ۲ خرداد ۹۵
  • ۰۱:۰۰

یکی از عزراییلایی که یک متر اونورتر سمت چپم میشینه(منه خرشانس دقیقا به فاصله نیم متر جلوی میز مراقبم.عایا در خرشانس بودن من شکی است؟!) معلم اول و چهارم ابتداییمه.همسایه ی قدیمیمون.کسی که بعضی وقت ها از مدرسه تا خونه باهم پیاده میومدیم و کسی که تمام دوران ابتدایی براش نذری میبردم در خونشون!(در اینکه بعضی وقتا پسرش در رو باز میکرد و نذری رو میگرفت شک نکنین!پسره ی احمق حتی اسم منو نمیدونست و وقتی نذری رو میگرفت نمیپرسید مال کیه و فورا شترق درو میبست:| احمق کصافد دراز مستطیلی ایشالا نذری های که میخورد و به ننش نمیگفت مال ماست از گلوش پایین نره.البته الان که پایین رفته و کار از کار گذشته)

خلاصه ایشون سراولین امتحان وقتی بنده رو دید یوهو برگشت گفت "فلاااااانی هستییییی؟" منم گفتم"آره فلااااااانی هستم" و پیش خودم گفتم حداقل یه احوالپرسی دستی باهام میکنه:-\ ولی دریغ!همینو گفت و رفت!

بعد از اونجایی که دخترخاله ی مامان مدیر حوضه هست امشب برای مامان گفته بود خانم میم(همین معلمه) بهش گفته این ماتا چقدر بزرگ شده.چقدر تپل و خوشگل شده!

حالا در بزرگ شدن و خوشگل شدن که نه شکیه و نه تردیدی بیچاره حرف حق رو زده:-D

اون تپل شدن رو کجای روح و روانم بزارم من؟! اگه بخام جامه بدرم حق ندارم ینی؟! خو لامصب من تپلم؟! منکه تپل نیستم فقط رزولوشنم یکم بالاست.همین!!!


+معلمای ابتدایی عزیزم واقعا صبروتحملشون بالا بود که منو تحمل کردن:-\ خداوکلیلی میگم! یه چیزی بودم که اصلا گفتن نداره! یه موجود ماورای خلقت.درحدی که مامان روزی ده هزار بار خدارو شکر میکنه که من زود بزرگ شدم:-\

یعنی اکثر خرابکاریا و دعواهای مدرسه امون فکر کنم از من بود:-\


+خداقوت به همه ی معلمای ابتدایی:-)

یک پیش بینی نه چندان کوچیک:|

  • لونی
  • يكشنبه ۲ خرداد ۹۵
  • ۰۱:۰۰

سر امتحان ریاضی افکار و توهمات فرق میکنه.مثلا شرو ور لوژیست سر امتحان میشه:هله دان دان دان هله یه بازه یه بسته ،هله نامهربان فصل شیشومه فصل شیشومه!

بعد سعی میکنی از محیط شرو ور لوژیست دور شی و به محیط امتحان رو بیاری،عینکتو جابجا میکنی،با انگشتای اشاره ات دو طرف مغزتو فشار میدی و سعی میکنی جلوی عزراییلایی که دوطرفت وایسادن ادای متفکرای دهه هفتاد به وقت چهاردهم مارس رو در بیاری اما همین که برای بار دوم نگاهت به سوال میفته میبینی ای داد از جدایی،اصلا ما فصل شیشومی نداریم،باید بریم سراغ فصل یک تا چهار خیر ندیده و دنبال جواب بگردیم!

وقتی نگاه دوم با موفقیت پشت سر گذاشته شد دیگه حله،چون نگاه سوم جواب بله رو میده و شما جوابو پیدا کردی،اما جواب رفته گل بچینه و تا وقتی بیاد عزاییل میخاد برگتو بگیره ببره تصحیح کنه!

اونجاست که روح از بدن جدا شده و شما با کلاس و فخر تمام میتونی پاشی بری خونتون کپه مرگتو بذاری و چهار ساعت خوابیدن در چهل و هشت ساعت رو جبران کنی!

چون قافیه تنگ آید شاعر به جفنگ آید

  • لونی
  • دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۵
  • ۲۰:۵۹

یکجا میفرمایند:

عزیزم کجایی دقیقا کجایی کجایی تو بی من تو بی من کجایی

یکجای دیگه هم میفرمایند:

رفیقم کجایی دقیقا کجایی کجایی تو بی من تو بی من کجایی 


خب احتمالا گروگان گیرا عزیزم و رفیقم ایشون رو گروگان گرفتن و ایشون دردهای عمیق زیادی رو تحمل میکنه!!! بهرحال ما باید درک کنیم موضوعو!!!


تازه یکجا دیگر هم میفرمایند:

بیا تا رگامو تو خونت بریزم.


که ما از اینجا میفهمیم رگ عزیزم یا رفیقم ایشون رو زدن و ایشون پزشک میباشن و میخوان رگ خودشون رو به خون اوشون پیوند بزنن.(البته دقیقا نمیدونم خون رو چجوری به رگ پیوند میدن ولی بازم ما باید آدمای فهمیده ای باشیم و سعی کنیم همه چیزو درک کنیم)


#هیچ جوره تو کتم نمیره.همین:|

سه دور از زمان ممدرضا تا اولین پاصندوقی!!!

  • لونی
  • يكشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۵
  • ۲۰:۰۴

شدیدا معتقدم که اگه آدم اولین امتحانشو خوب بده برای ادامش هم انرژی غیرقابل وصفی پیدا میکنه و بقیشو هم به لطف خدا خوب میده...

از این جهته که از پنجشنبه هفته قبل خودمو برای این تاریخ لعنتی خفه کردم و امروز سومین دورمه:| بین خودمون باشه ولی حسابی دهنم سرویس شد از بس با خودم گفتم این به اینجای مملکت گند زد اون به اونجای مملکت!!! لامصب لعنتی همشم حفظیه!!!

خلاصه حسابی خودمو آماده کردم که اگه کمتر22 گرفتم افسرده شم معتاد شم بعدشم برم بمیرم...

فردا تاریخه.چهارشنبه آمار.بعدشم فرجه هست.بقیه امتحانا از 25 اردیبهشته تا 16خرداد.

تصمیم گرفتم حسابی بترکونم البته اگه توسط امتحانا ترکونده نشم:|

من به شکار مار بوآ میروم

  • لونی
  • شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۵
  • ۱۰:۲۸

هم اکنون که رفتم در اشپزخونه بشامم احساسیدم یه چیزی داره زیر کابینت راه میره.یه چیز بزرگ!خب عزیزان وقت ندارم حتی فعل ها رو هم کامل بوینیسم چون باید برم به شکار مار بوآ!!!

فقط اومدم نامه ی خدافظیمو بنویسم که اگه لقمه ی چپ مار بوآی لعنتی شدم و بعدش ماربوآ رفت تو لونش و کسی نفهمید که چی شد که من غیب شدم حداقل شما بدونین و یه فاتحه برام بفرسین!!! از اونجایی میگم کسی نیفهمه که هم اکنون خونه تنهام!

وقت ندارم وصیت نامه بیوینیسم و حتی وقت ندارم رمز و رازای شبکه های اجتماعیمو رو یه برگه بنویسم!درحد توانم همین بود که همینجا خدافظی کنم...

در ضمن حلوای کنجدی دوس ندارم تو مراسم ختمم حلوای نارگیلی بدین.

رو سنگ قبرمم بیوینیسین او شجاع دختری بود که به جنگ بوآی پدرسوخته لعنتی رفت!

مار بوآ دارم میامممم

بای بچه ها :/

بام شهر و آسمون و چشماش

  • لونی
  • دوشنبه ۳۰ فروردين ۹۵
  • ۱۴:۳۱

آسمون تاریک و پرستاره.شهر هم زیرپامونه.رومو میکنم طرف طوفان و میگم:"نگاه آسمون خیلی قشنگه نه؟!همش چشمک میزنه" چشماشو میندازه تو چشمام و میگه:"مگه آسمون نگاه داره؟!"

میگم:"آره.مثلا وقتی از زمینا دلش گرفته چشماش خیس میشه.اشکاش شرشر میریزه رو سر ما" سرشو میگیره طرف آسمون و میگه"مگه دل هم داره آسمون؟! دلش دقیقا کجاشه؟!" میخندم و میگم:"دقیقا نمیدونم کجاشه.شاید دلشو عمل کرده و برداشته"

میگه:"آدم اگه دلشو برداره که زنده نمیمونه"

میگم:"خب اونم آسمونه.آدم که نیست!بعدشم شاید اصلا داره دلمرده زندگی میکنه!مثل خیلی از آدما"

همینجوری که سرش طرف آسمونه چشماشو میچرخونه و نگاهم میکنه و میگه:"پس آسمون چه عمقی داره و نمیدونستیم!"

میگم:"کم چیزی که نیست!هفت لایه هست دیگه!!!"

میخندیم و اون باز میگه:"امشب شب آرزوهاست.بیا چشمامونو ببندیم و آرزو کنیم"


بعدش چشمامونو میبندیم و دست هامونو میگیریم تو هوا و شروع میکنیم تو دلمون به گفتن آرزوهایی که شاید بهشون برسیم شایدم نرسیم...

راستی مادربزرگه میگفت آدمای دلمرده آرزوشون برآورده نمیشه.

ما که دلمرده نبودیم.بودیم؟!

نویسندگان