۲۳۶ مطلب توسط «لونی» ثبت شده است

همین گوشه و کناره ها، وقتی چشمانمان بسته است...

  • لونی
  • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵
  • ۱۴:۵۹

you think you're alone

but no

every one's running with you

+

با تاکید میگفت:

  • لونی
  • سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵
  • ۰۱:۰۶

یک پایان برای یک آغاز لازم است...

اینم از این!

  • لونی
  • يكشنبه ۱۰ مرداد ۹۵
  • ۰۷:۰۶

وقتی صبحِ هفدهمین سالِ زندگیت بدون هیچ حس خاصی بیدار میشی!

اون حسای خاص مال تو فیلما و داستاناس‌!

زندگی واقعی همینه :دی

سلام کرمِ درون،خسته نباشی :|

  • لونی
  • جمعه ۸ مرداد ۹۵
  • ۰۰:۱۹

هرچقدرم اوضاع خوب باشه

بازم من یه کرمِ درون دارم که باهاش گند بزنم به همه چی

حالا به هر طریقی! :|

بارون میاد نم نم...

  • لونی
  • چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵
  • ۲۲:۳۱

بارون اومد

خیلی بارون اومد

خیلی خیلی بارون اومد

من رفتم زیر بارون

خیس شدم

خیلی خیس شدم

خیلی خیلی خیس شدم

باد اومد

شد طوفان

گلدون بزرگه افتاد رو زمین

ترک برداشت

یه شکستگیه بزرگ

خیلی بزرگ

خیلی خیلی بزرگ

قلب من اما

آروم بود

با اینکه خیس بودم

اما آروم بودم

:)

تو آرومی نمیدونی چقدر دیوونگی خوبه :)

  • لونی
  • جمعه ۱ مرداد ۹۵
  • ۱۸:۴۴


و من شدیدا اعتقاد دارم کارایی که حسابی براشون برنامه ریزی کنی هیچوقت بهشون نمیرسی و بالعکس، کارایی که بدون برنامه ریزیِ قبلی و یهویی باشه حسابی به سرانجامِ مثبتی میرسه!
مثلا فکر کن ساعت 3 بعد از ظهر همونجوری که دراز کشیدی وسط اتاق و به سقف زل زدی و داری به همه چیز فکر میکنی یهو بطور ناخودآگاه بلند شی بشینی، یه نگاه خبیثانه به کوله ـت بندازی و بعد بلند شی هنسفیری و شارژر و کتابای زیست و گردنبند و انگشترِ طرح ترمه و رژ نارنجی رنگ دوست داشتنی یکی دو دست لباس که تو عکس بالا پیداست رو بندازی تو کولت و بری تو حال وایسی و بلند بگی " من میخوام برم! "
 تا دو دقیقه با یه نیشِ بناگوش باز شده وایسی و به نگاهِ شوکه ی خانواده نگاه کنی و دوباره بگی " دایی اینا که هنوز نرفتن؟! عصری میرن؟"
و مامی جان که میگه " کجا به سلامتی"
و تو که میگی" من نه، هر دومون میریم:) شیراز :) "
بعدشم زنگ بزنی به زندایی و از اینکه جای خالی تو ماشینشون دارن مطمئن بشی و الانم منتظر باشی تا ددی جان برسونتت پیش دایی اینا ^_^
آدم باید اینجوری مسافرت بره! در عرض چند دقیقه تصمیم بگیره، در عرض چند دقیقه بقیه رو از تصمیمش مطلع کنه و در عرض چند دقیقه وسایلشو جمع کنه! و بدین صورت یه مسافرت چند روزه رقم بزنه :دی
در ضمن، تمام وسایلم همین کوله پشتیه، نه بیشتر و نه کمتر!!! :)))

اصلنم زیربار نمیرفت! :|

  • لونی
  • چهارشنبه ۳۰ تیر ۹۵
  • ۰۰:۲۵

تقریبا نصف عمرم فنا شد تا به دوستم ثابت کنم پُفِ چشمِ کره ایا بخاطر آسیب های ژنتیکی ناشی از هیروشیما نیست!


:|||

با تشکر از ایرانی های همیشه حاضر در صحنه!

  • لونی
  • سه شنبه ۲۹ تیر ۹۵
  • ۱۴:۱۵

به این نتیجه رسیدم که اگه تو نت سرچ کنی کمپین هواداران( همون فنکلاب!) فلان سلبریتی، خیلی بیشتر از اینکه اسم اون سلبریتی رو سرچ کنی به نتیجه میرسی! بعضی وقتا هم به یه چیزایی میرسی که دیگه باید از رو زمینت جَمِت کنن از خنده !

کلا کم مونده مثلا بیان بنویسن غذای مورد علاقه ی انریکه: قورمه سبزی!

:|

اصلن این خندیدن یه رازی توشه که بعدن میگم:)

  • لونی
  • يكشنبه ۲۷ تیر ۹۵
  • ۲۲:۱۷

دلم میخاد الان جلوم وایساده باشه

غش غش بخندم و بهش بگم " آشغال! آخه ادمم اینقدر خوشگل باید بخنده؟! همش بخند ،همش بخند ،همش بخند!" 

بعدم بزنم سیاه و کبودش کنم.


+وی فرسنگ ها دورتر عست و من نمیدانم حتا دارد چه غلطی میکند! کصافطِ خوشگلِ خندون :))

+ اولش ازش بدم میومدا ، حالا هی عکسشو میدیدم هی میگفتم " عوووق" :| ولی وقتی خندشو دیدم ورق برگشت :|

+ من حتا اسم وی رو هم نمیدونم.خندیدنش بامزه و دوست داشتنیه، دیگه چکار به خودش و اسم و فامیلش و جد و آبادش دارم :|

مثلا امروز که آن روی سگش را دیدم...

  • لونی
  • جمعه ۲۵ تیر ۹۵
  • ۰۰:۵۳

هر کسی آن روی سگ مخصوص خود را دارد.

یکی آن روی سگش خیانت کردن و از پشت خنجر زدن است

یکی آن روی سگش عصبانی شدن است

یکی دیگر هم آن روی سگش ساکت و سرد شدن است...

نویسندگان