۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

19.75،جلادِ بی صدا !!!

  • لونی
  • پنجشنبه ۲۲ بهمن ۹۴
  • ۱۲:۵۰

بنظرم نمره 19.75 خیلی بده.خیلی بد.از 9.75 هم بدتره.19.75 آدم رو حسود میکنه،قدرت طلب.تازه عصبی هم میکنه.باعث میشه بخوای همه اون 20 ها رو زیر پاهات له کنی! دفعه بعد که تو شدی 20 و بقیه 19.75، مغرور میشی.حس میکنی شاخ غولو شکستی و اول شدی.بعد که 19.75 میگیری سعی میکنی خودتو گول بزنی که حالا مگه چی شده؟ 19.75 اصلا هم با 20 فرق نداره! یه ذره فکر میکنی میبینی نه! خیلی فرق میکنه وقتی تو کارنامه بخاطرش 2 صدم قراره کم شه.بعد احساس شکست میکنی! خدایا چرا 19.75؟! حالا نمیشد مصحح اون 25 صدم اشتباه رو نبینه؟! بعد میگی خدایا تو اصلا به من توجه میکنی؟اینهمه خوندم این حقم بود؟بخاطر یه کلمه اشتباه؟ و در نهایت خودزنی...

اصلا این 19.75 نابود کنندست!

بعدا نوشت:کلا از کلمه خودکشی خوشم نمیاد.فاز منفی! خودکشی رو به خودزنی تغییر میدم :!

هیرو یعنی قهرمان

  • لونی
  • پنجشنبه ۲۲ بهمن ۹۴
  • ۱۱:۵۳

میخوام یه داستانی تعریف کنم.

سال ها پیش یه مردی به اسم هیرو یه جای دور،تو یه کشور دیگه زندگی میکرد.ولی توی اون کشور جنگ شد.اون یه مرد با کلی ثروت در کشورش بود اما مجبور شد برای نجات خانوادش از شعله های آتش جنگ از کشور خودش به یه کشور دیگه بره.و اینطوری هیرویِ داستان ما یه شبه صفر شد و دیگه ثروتی نداشت! ببخشید ببخشید اشتباه کردم اون صفر نشد! آخه اون هیروئه.هیرویِ داستان! بله.اون توی یه کارخونه چوب شروع به کار کرد.خیلی سخت کار میکرد.هیرو آدم زرنگی بود.توی کار جدیدش خیلی موفق شده بود و تونست یه خونه ی خوب بسازه.

بعدش پسرش اومد.یه هیرویِ جدید.اونم تلاش کرد.کار رو گسترش داد.کارش خوب بود.بچه هاش رو خوب تربیت میکرد. خونه سابق رو بزرگ تر کرد. چندتا اتاق به اتاقای قدیمی اضافه کرد.

بعدش پسرش اومد.حالا دیگه هیرویِ داستان ما پسرِ جدیده.اما الان دیگه دنیا جدیدتر شده.هیروی جدیدِ داستان ما مدیریت و مهندسی و کار دفتری رو تجربه کرد.بله بگو.چشم قربان بگو.سرتو بنداز پایین.کوتاه بیاه.خوش باش.غمگین باش.

یه روز دور از اینجا.جایی بین دل و دنیا هیرو یه همراهی پیدا کرد.

همراه گفت:سلام

هیرو گفت:سلام

همراه گفت:چطوری؟

هیرو گفت:خیلی ممنون.خوبم.شما چطورید؟

همراه گفت:چرا اینجوری حرف میزنی؟

+چطور؟

-مثل یه ماشین حرف میزنی

+یعنی چی؟

-صبرکن کجا میری؟

+من نمیتونم بایستم.اگر بایستم میمیرم

-میمیری؟

+دارم مسابقه میدم

-چه مسابقه ای؟

+نمیدونم

-نمیدونی،پس چرا میدوی؟!

+چون همه دارن میدون منم دارم میدوم

-چرا اینا میدون؟کسی وایسه تا ازش بپرسیم.

+چی؟چرا؟

-فراموشش کن.چه فرقی میکنه مسابقه چی باشه تا وقتی که پیروزی.مطمئنم شما که اینطوری میدوی همیشه پیروزی.نه؟ دوم؟

+نه

-سوم چی؟

+نه

-چهارم؟پنجم؟ششم؟هفتم؟هشتم؟....نهم؟

+نه نه

-آها.پس یعنی یه چیزی تو مایه های متوسط هستی.یه شماره ی متوسط.نه اول نه آخر.یه آدم متوسط

+آره من یه آدم معمولی هستم

-پس به متوسط بودنت افتخار میکنی...میشه یه چیزی بگم؟...فکر نکنم شما عادی باشی.وقتی باهاتم احساس خاصی بهم دست میده.فکر کن چقدر خاصی.تا حالا کسی مثل تورو ندیده بودم.فکر نمیکنی خاصی؟

+ببخشید بازم شماره اشتباه رو گفتی.

-چی؟تا حالا کسی بهت نگفته بود چقدر خاصی؟


با شنیدن این حرفا هیرو یه چیزی یادش اومد


هیرو گفت:یکی بود که میگفت من آدم خاصی هستم

-درسته.کی بود؟

+یه مار بود

-یه مار؟

+آره.وراجی میکرد.که تو فوق العاده ای و مثل الماسی.دغل باز عوضی

-اسمش رو میدونی؟

+اسمش...بچگی بود.بچگیِ من.

-بچگی؟یعنی چی؟

+بچگی مثل یه مار سمی بود.توی باغ میخزید.پشت شاخ و برگا.سرشو بلند کرد و آماده حمله شد.اما من محکم گرفتمش و وقتی بزرگ شدم اونو کشتم.روی زمین لهش کردم.پامو گذاشتم روی گردنش و محکم فشار دادم.بچگی مُرد.حالا دیگه کسی نمیگه که من خاصم.حالا دیگه با آرامش زندگیمو میکنم.قدم بزن.وایسا.لبخند بزن.عادی باش.

-این چه کاریه.داری اشتباه میکنی.خودت مسابقه ات رو انتخاب کن.بعد ببین اول میشی یا نه.به راحتی اول میشی.تضمین میکنم.هی وایسا

+نه من نمی ایستم

-خودتو ببین.خودتو بشناس.یه روز همه ی دنیا درکت میکنن.چشماتو باز کن.

+من چشمامو باز نمیکنم.نمی ایستم.همینجوری میدوم و میدوم و همراه بقیه میدوم.عادی میشم.متوسط.کار.وایسا.بشین.لبخند بزن.

اینجوری هیروی داستان ما توی کل زندگیش یکنواخت میدوه.و در نهایت یک روزی میمیره.


داستان تموم شد.آخرش بد تموم شد؟داستانه دیگه.ولی خیالی نیست.آخرِ داستانِ خودمونو عوض میکنیم.


+با اندکی دخل و تصرف از فیلم تماشا.

یک روزی وجب به وجب کره ی زمین رو فتح میکنم

  • لونی
  • جمعه ۱۶ بهمن ۹۴
  • ۲۰:۵۰


دیروز حوصلم سر رفته بود یه فیلم دانلود کردم.حالا من فیلم هندی اصلا خوشم نمیاد ولی نمیدونم چرا دانلود کردم.البته فیلمش خیلی خوب بود.خیلی خیلی خیلی خیلی خوب بود. اصلا تو این فیلمه یه همزادپنداری خاصی با "بانی" نقش اول مرد داستان پیدا کردم! رویاهاش کپی رویاهای من بود! حتی یه سکانس که این دیالوگو میگه


+من میخوام گوشه به گوشه ی این دنیا رو ببینم
-کل زندگیت رو اینجوری هدر دادی رفته.پس کارای دیگه ـتو کی میخوای بکنی؟
+دیگه چه کاری؟ تا بیست و دو سالگی درس بخونم.از 25 سالگی جون بکنم.26 سالم که شد زن بگیرم.30 سالم که شد نوکری بچه هامو بکنم.حتما 60 سالگی ام بازنشسته بشم!!! و منتظر بشینم تا عزرائیل بیاد ببرتم! من اصلا نمیخوام این مدلی زندگی کنم.
-خب پس. بانی تو از زندگی چی میخوای؟
+ماجراجویی...دیوونه بازی...هر روز زندگیم پر از هیجان باشه.میخوام به صدای قلبم گوش کنم.من میخوام پرواز کنم.برم جاهای دور...همه جا برم.فقط نمیخوام یک جا بمونم.

دقیقا حرفاییه که بعضی وقتا من به مامان میزنم!
از "زندگی در یک چارچوب معمولی" متنفرم!

فیلم Yeh Jawaani Hai Deewani

دوران دوست داشتنی زندگیم:)

  • لونی
  • پنجشنبه ۱۵ بهمن ۹۴
  • ۱۷:۵۶


1384:

[ساخت قدیم مدرسه.دوسال قبل از این ساختمون جدید]
+صفحه دوم رو تو بخون ماتا
-من میخوام صفحه اولو بخونم
+میگم باید صفحه دومو بخونی
-من میخوام صفحه اولو بخونم
+یا صفحه دومو میخونی یا هیچی نمیخونی
-من میخوام صفحه اولو بخونم
+پس نمیخوای بخونی.نفر بعدی بخون.


2
+ماتا نوبت توئه.حروف الفبا رو بگو
-امممم
+زودباش.چرا نمیگی؟
-حفظ نکردم.یعنی چیزه...اممم
+برو بیرون
-آخه
+برو بیرون وقتی حفظ کردی میتونی بیای تو کلاس.


3
+چیکارش کردی تو؟
- من،من کاری نکردم.بخدا تقصیر خودش بود.بخدا من کاری نکردم
+از این به بعد حق نداری کنار بچه ها بشینی.صندلیتو بیار کنار میز خودم.از به بعد کنار خودم میشینی
- نه
+آره


4
+شاگرد اول شدی.بیا این کارنامت.20 شدی
- [خوشحالی و بیست سی دور چرخیدن دور خودم]


1386:

1
+میتونی بیای تو گروه سرود
-آخجون :)))



2
صاحب سرویس:ماتا امروز نوبتت نیست جلو بشینی برو عقب
دوست: هه هه هه برو عقب امروز نوبت منه جلو بشینم
من: اصلا هرکی جلو بشینه زنِ صاحب سرویسه
بقیه بچه ها: هه هه هه



3
+ میگن اولیا و سومیا و پنجمیا طبقه پایین هستن.دومیا و چهارمیا طبقه بالاااااا
-نخیرم ما سومیا طبقه بالا هستیم
+شما سومیا پایین هستین هههه
-نخیرررررررممممم

1387:

1
+چرا زدیش؟
-تقصیر خودش بود
+نگاه کن دستش سیاه و کبوده
-من نکردم.[در حا بالا زدن آستین] نگاه کنین چجوری دستمو زخمی کرده
+میگه اول تو شروع کردی
-نخیرم اول اون شروع کرد
+تو که بزرگ تر بودی چرا ادامه دادی؟
- حقش بود


2
+چرا شدی 9؟چرا درس نمیخونی؟ واقعا زشته این نمره
-من خوندم ولی یادم نمیومد جوابا رو
+اگه خونده بودی یادت میومد
-بخدا خونده بودم
+دروغگو
-من دروغگو نیستم



1388
+نمیشه نمیشه نمیتونم
- اَه توام که هیچی بلد نیستی.آینه رو بده من
+نمیدم برام میشکونی
-باشه پس فقط اینه رو تکون بده.سمت راست.آها خوبه.آها آها نور رو بنداز تو چشمش. نه نه اون پیرهن مشکیه نه. بنداز تو چشم اون تیشرت سفیده.آره.آره.هههههه
+واییییی دیدمون.ماتا بیا بریم تو کلاس من میترسم
-بیخیال بابا.بنداز تو چشمش دیگه.زود زود تا داره پایینو نگاه میکنه بنداز تو چشمش کور شه
+میاد میزنتمون.منکه رفتم
-ترسو

همینه که هس!

  • لونی
  • پنجشنبه ۱۵ بهمن ۹۴
  • ۱۲:۲۹

الان پتانسیل اینو دارم که سر سه نفرو بکنم تو گونی بعد یه چماق بردارم و تا میتونم بزنم تو فرق سرشون تا گونی بشه پر از خون و خون ازش چکه کنه.بعد گونی رو بردارم و موهاشون رو اینقدر بکشم تا دونه دونه از ریشه بیرون بیاد و پوست سرشون جر بره و بعد سرشونو بزارم تو ماکرو با دمای 360 تا بپزه و بعدش بزارم تو سه تا بشقاب جلوی سگِ سیاه همسایه تا نوش جان کنه.

اینم خاطرات تقلبی من!

  • لونی
  • چهارشنبه ۱۴ بهمن ۹۴
  • ۱۹:۴۰

حقیقتابازگشت زیاد اهل تقلب نیستم(جون خودم!) ولی اونایی که یادمه رو اعتراف میکنم عین یه بچه ی خوب:)


1-دوم راهنمایی سرِ امتحان هنر بود.یه نقطه چین لعنتی رو یادم نمیومد.به معلمه گفتم جون مادرت یه راهنمایی کن،ولی لامصب راهنمایی نکرد! تقریبا همه فهمیده بودن تو چی گیرم.فاطم جلوم نشسته بود سرشو برگردوند،خیلی ریلکس،جلوی معلم! گفتم بیا پاک کن میخواستی؟! منم گفتم: ها؟! من؟! نه! دوباره گفت:همین الان گفتی پاک کن بده! دیدم داره ضایع میشه و معلمه بودار نگاه میکنه(!) گفتم آره! پاککنه رو گرفتم دیدم رو جلدش جواب رو نوشته.خندیدم و نوشتم تو برگه و پاککن رو برگردوندم به فاطم.معلمه فورا گفت پاککنه رو وردار بیار.عین بید میلرزیدیم آخه معلم خوش خلقی نبود اگه میفهمید دخلمون رو می آورد! طی یه عملیات انتحاری من با چندتا سوال با صدای جیغ حواسشو پرت کردم و فاطم جلد پاککن رو درآورد و انداخت زیر میز و بعد پاککن رو برد داد به معلم! اونم یه نگاه مشکوکی به من و فاطم و پاککن کرد و آخرشم بخیر گذشت!

2-همین امسال سر امتحان زبان اومدم یه کمی دستم رو تکون بدم تا بغلی حواسش بشه و یه سوال بپرسم ولی حواسم نشد دوسه تا بشکن زدم!! مراقب برگشت یه خنده ای کرد و دوباره نشست سر جاش.منم خندم گرفته بود! دمش گرم لو نداد!

3-امسال سر امتحان شیمی حوصله فرمول حفظ کردن نداشتم همشو رو یه برگه نوشتم چسبوندم ته کفشم.آخرشم هیچ کدوم از اون فرمولا نیومد تو امتحان!!!

4-امسال سر امتحان ادبیات نام و زندگینامه شاعر ها رو تو یه برگه های ریز نوشتم و گذاشتم تو جامدادی.اندازه یه نمره از اون برگه ها استفاده کردم.ولی در عوض یه سوال یه نمره ای رو تو امتحان جا انداختم و اصلا ندیدم! در نتیجه یه نمره ازم کم شد:) (و اینجا بود که به آخرو عاقبت اینکارا ایمان آوردم!)

5-امسال امتحان زبان نصف بچه ها تو راهرو نشسته بودن و نصفمون تو کلاس.(من تو کلاس بودم) بعد که جوابا رو نوشتم و برگم رو تحویل دادم و اومدم از سالن خارج بشم برم تو حیاط یه لحظه نگاه التماس آمیز الف رو دیدم.دقیقا روبروی در سالن بود.رفتم بیرون و از پشت شیشه همه جوابا رو گفتم و اونم نوشت(!)

6-پارسال سر امتحان هندسه دفتر رو باز کردم و جوابا رو از رو دفتر نوشتم(!)

7-امسال سر امتحان مزخرفِ تاریخ واژه های کلیدی جوابا رو به انگلیسی(فینگیلیش) پای تخته نوشتیم طوری که دبیر فکر کنه زنگ قبل زبان داشتیم! بعدشم اون اومد و بدون شک به چیزی برگه ها رو داد و ماهم با کمک اون واژه ها جوابها رو نوشتیم!

8-سر امتحانای ترم اول امسال طوری بود که یه نفر دبیر رو میکشوند سمت صندلی خودش برای سوال پرسیدن و حسابی سرش رو گرم میکرد تا بقیه رد و بدل کنند!

9-یه بار دوم راهنمایی تمام فرمول و جواب هایی که احتیاج داشتم رو روی دوتا برگه نوشتم و دوتا برگه رو جوری روی میز گذاشتم که انگار یه برگه ـَس و طرفی از برگه که رو به بیرون بود سفید گذاشتم.مراقب فکر کرد چرک نویسه! سوالای امتحان رو پخش کرد و رفت سر جاش نشست.

10-پارسال تو چرک نویس جواب سوالای فیزیک رو نوشتم و وقتی مراقب حواسش نبود پرت کردم رو زمین.صندلی جلویی از مراقب اجازه گرفت چرک نویسشو از رو زمین برداره و برداشت و جوابا رو نوشت!


+چقدرم کم تقلب کردم:|
+امسال سر امتحان عربی الف در حین جابه جایی برگه تقلب گیر افتاد! حسابش با کرام الکاتبینه!
+اون سوتی که سر امتحان زبان دادم و بشکن زدم رو هیچوقت یادم نمیره! احتمالا مراقبه پیش خودش گفت این دیگه چه خریه! کلا رفلکس عصبی بود! آخه بشکن؟! خودمم تعجب میکنم :|

شاید هم فیلم!

  • لونی
  • جمعه ۹ بهمن ۹۴
  • ۱۷:۵۳

فسقل خانومِ من:))))

  • لونی
  • جمعه ۹ بهمن ۹۴
  • ۱۲:۵۸

[عکس حذف شد]

                                                                                     photo by Me
تو موبایل کم بود اینجا هم گذاشتم جلو چشمم باشه.بسکه من این دوتا عکسو دوست دارم D:

متمایز باشیم:)

  • لونی
  • پنجشنبه ۸ بهمن ۹۴
  • ۰۹:۵۶

به راهی که اکثر مردم میروند بیشتر شک کن

اغلب مردم فقط تقلید میکنند

از متمایز بودن نترس

انگشت نما بودن بهتر از احمق بودن است.

خاطرات ناتمام یک مرد

  • لونی
  • دوشنبه ۵ بهمن ۹۴
  • ۲۱:۲۴

فصل دوم: قطع کردن پا آخرین راه است،اما تنها راه نیست 

نویسندگان