۱۹ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دنیا عجیب تر از اونیه که "نمیشه" توش راه داشته باشه!

  • لونی
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵
  • ۱۳:۱۸

میشه ذهن و افکار آدما رو تحت کنترل در آورد؟! میشه آدم ساخت؟! نه به شیوه ی تولیدمثل! بنظر من که میشه! فقط این دنیا هنوز به اون علم نرسیده. هنوز کسی کشفش نکرده، شاید اونقدر کنجکاو نیستن که بخوان بهش برسن! راستش الان یاد فیلم فرانکشتاین که پارسال دیدم افتادم( اسمش فرانکشتاین بود دیگه؟" :| )

چیزاییه که درموردش کنجکاوم!


+‌ حس میکنم به دوران اوج خودم برگشتم! همون افکار و همون کنکاویای ذاتی :دی

قفلِ تایپ شکنی :دی

  • لونی
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵
  • ۰۰:۵۲

+ بعد الان به خودم گفتم "پاشو پاشو جمع کن دفتر دستکتو نوبتی هم باشه نوبت وبلاگ عزیزته"!!! نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد وقتی پر حرفم:| انگار نوشتم یادم رفته و از پست های یه خطی که میزارم مشخصه! برای منی که از دوم راهنمایی خاطراتمو تو وبم مینوشتم اینجوری فاصله گرفتن از نوشتن سخته. اولش وقت نمیکردم بخاطر درسا زیاد بنویسم و الان زور میزنم که بنویسم ولی نوشتنم نمیاد! خلاصه الان تصمیم دارم یه پست بلند بالا بنویسم تا بلکم قفل دست به تایپم بشکنه :| دیگه از این جا به بعد اگه دیدین دارین چرت و پرت بخونین بدونین فقط تمرین نوشتنه تا دوباره دستم راه بیفته :دی


+ یادش بخیر قبلنا هرکی از کنار وبم رد میشد میگفت تو نوشته هات پر از زندگیه! البته اونموقع ها...مردم تو وب نویسی پیشرفت میکنن و من پسرفت! :دی


+ من هیچوقت این قسمت طالع بینی رنگی رنگی رو درک نکردم! هیچوقت نتونستم در مورد خودم تفسیرش کنم :| اونوقت خیلیا به همین طالع بینیا اعتقاد دارن!اونم شدید!


+ بجاش عاشق قسمت " راهنمای سفر"ـش هستم :)


+ امسال شنبه تا سه شنبه بیشتر مدرسه نمیریم، دیگه تا ساعت 2 هم نیستیم،همون 12.30 تعطیل میشیم.یعنی عشق میکنما :)) از اونور تا 4 میخوابم. 4 عصر تا 4 نصفه شب هم 7-8-9 ساعت میخونم. دوست دارم همین امسال یه رشته تاپ یه دانشگاه تاپ قبول شم.حوصله ندارم سال دیگه هم بخونم!


+ آغا من اصلا با این دبیر ریاضیمون کنار نمیام! ینی چی آخه چرا اینقدر بی حاله! انگار زورکی بهش گفتن بیا برو وایسا درس بده :| خو حال نداری نیا درس بده بنده خدا :| شغلتو ترک کن برو خونتون بخواب:| یعنی نــفــس کش درس میده ها! اصلا یک دقیقه که هیچی، یک ثانیه هم بهمون تنفس نمیده :| تا آخر کلاس پدرمون در میاد :| میستر.ش کجایی که یادت بخیر! [ایشون دبیر ریاض پارسال پیارسالمونه که اصلا درس نمیداد و فقط خاطره های زمان دانشگاهش و... رو تعریف میکرد بعد دو هفته آخر سال کتابو تموم میکرد :| اعجوبه ی پرحرفی بود برا خودش!]


+ قراره فردا 11 بریم مدرسه.خودمونم نمیدونیم چرا گفتن باید بیاین :|


+ دیشب خواب دیدم یکی از هم کلاسیامو کشتم و جسدشو کردم تو کارتون کفش! یادم نمیاد کدومشون بود، یادمم نمیاد چجوری تو کارتون کفشی جا شد فقط یادمه خوابم طنز نبود، خیلیم جدی بود :|


+ دوباره شروع شد! من هروقت درهای مدرسه گشوده میشه و امتحانام شروع میشه خواب دیدنمم شروع میشه :| اونایی که از پارسال میخونن منو در جریانن که چجور خواب اجنه و آدمای اطراف که سرزنشم میکردن رو میدیدم :| خوابای امسالمم با کشتن هم کلاسیم استارت خورد :|


+ راستی پام در نرفته بود، فقط ضرب دیده بود که اونم از بس بهش محل ندادم و دکتر نرفتم و خودش درست شد :دی


+دیگه بیشتر از این نوشتنم نمیاد.تا همین جاشم تخلیه روانی خوبی بود.پیشرفت بزرگیه :دی

ته تهش یا خوب میشم یا فلج میشم و میمیرم دیگه

  • لونی
  • شنبه ۲۴ مهر ۹۵
  • ۲۳:۰۷

یک هفتس مچ پام در رفته

نه عکس و نه هیچ دوا درمونی.

پام ورم کرده، صبح ها مسیر خونه-مدرسه خیلی سختمه، همش خودم رو کنترل میکنم تو خیابون لنگ نزنم.

یعنی عملا شدم تیمورلنگ! البته من نمیدونم تیمورلنگ واقعا لنگ بوده یا نه! ولی حتما بوده دیگه:|


+خسته تر از اونیم که بگم منو ببرین دکتر! :|

الان واقعا یادم نیست امسال چه سالیه! 94؟95؟

  • لونی
  • شنبه ۲۴ مهر ۹۵
  • ۱۹:۵۰
سال بعد که کنکور دارم، سالِ 95 ـه یا 96 ـه؟ :| مغزم کار نمیکنه!

یادش بخیر زمانِ بلاگفا یه تگی داشتم بنام " اندراحوالات "

  • لونی
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵
  • ۱۳:۵۳

+ جدی جدی به اندازه ی چند سال نخوابیدن خسته ام! این خستگی و خوابالودگی دیگه از تاثیر شربت دیفن هیدرامین هم گذشته، یه چیزی فراتره! :|

+ قول میدم آزمون بعد برسم.قول قول.حالا نه همشو ولی 80 درصدشو.قول قول قول :))

بزار بگم الکی مثلا به همین دلیله که دوساله اعتصاب تاسوعایی کردم و روز تاسوعا بیرون نمیرم!

  • لونی
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۲۰:۵۷

دیدن این حجم آدمِ مسلمون نما تو یک روز سخت نیست؟!

احساس میکنم به دوران اوجِ خودم برگشتم :دی

  • لونی
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۴:۴۳

امروز سه قسمت از فصل سوم نیکیتا رو دانلود کردم :))

یه حس خاصی داشت...

  • لونی
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۳:۰۶

داشتیم میرفتیم، یه خانومِ پیر از در حیاطشون اومد بیرون.یه لیوان و یه پارچ آب دستش بود،اومد جلومون و لیوانو پر کرد و گفت بفرمایید آب. من نخوردم چون رو لیوان و دهنی بودنش حساس بودم. هاچ لیوانو برداشت و یه نفس سر کشید. رفتیم جلوتر هاچ گفت کسایی هم هستن که دلشون میخواد نذری بدن ولی توانایی مالیشو ندارن.به اینا هیچوقت نه نگو حتی اگه یه لیوان آب باشه. برگشتم و به خانومه گفتم یه لیوان آب هم به من بدین.خوشحال شد.


+متفاوت ترین نذری که خوردم...آب.

مسئله که بره رو مسئله فاجعه بار میاد...!

  • لونی
  • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵
  • ۱۵:۴۳

مثل تک تک ساعتایی که مجبوری تو یه اتاق کوچیک کامپیوتر بشینی و همراه ۲۳ نفر دیگه گرما رو تحمل کنی و به صدای یه معلم گیج و منگ گوش بدی.دلت بخواد تو خونتون زیر کولر خوابیده باشی و پتو رو سر کش کرده باشی ولی همونجوری که داری رویاهای قشنگ میبافی بشنفی که داره صدات میکنه تا بری مسئله رو حل کنی اونم وقتی خودت بزرگ ترین مسئله ای!

نه خب اون لحظه هیچی تو ذهنم نبود! :|

  • لونی
  • جمعه ۱۶ مهر ۹۵
  • ۲۰:۵۸

+ اگه برام اتو نکنی دیگه...

- دیگه؟!

+ دیگه...

- دیگه؟!

+ دیگه... دیگه تو لیوانت آب نمیریزم! 

- یعنی خودتم فهمیدی تنها کاری که برای من انجام میدی همینه؟! :))

نویسندگان