۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

136

  • لونی
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۲۰:۲۸

تکامل رفتاری در من:😶😐

۱- دپرس

۲-خیلی دپرس

۳- خیلی خیلی دپرس

۴- یهویی، خیلی یهویی، خیلی خیلی یهویی هپی ویروس

۵- پخشِ زمین از خنده الکی

۶- دلدرد از خنده

۷- سعی در کنترل خنده

۸- یهویی پوکر فیس

۹- دپرس

۱۰- خیلی دپرس! 



+خودم تو کار خودم موندم! یعنی بدجور زدم تو رگ بیخیالی :| اوضاع روحیم داغون، صفر، زیر صفر، منفی! :|

+ من یه غلطی کردم تصمیم گرفتم کمتر پوکر باشم! بیشتر بخندم! جدیدا یکی باید در همه حال منو جمع کنه از بس میخندم :|

+ طوفان میگه از مرض های روحیِ کنکوره :|

135

  • لونی
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۱۴:۲۶

اینکه " برای کنکور نباید مرد" رو درحالی فهمیدم که الان مردم:|

این کنکور لعنتی یه استپ همه جانبه تو زندگیه.استپی که از لحظه ای که کنکوری میشی شروع میشه و تا وقتی دانشگاه قبول بشی ( یا نشی و یه راه دیگه انتخاب کنی) تموم میشه.بعضی ادما استپ زندگیشوم چندماه بیشتر نیست که من شخصا اعتقاد دارم این دسته خیلی خرشانسن و بعضی ادما هم استپشون چندسال طول میکشه! هیچ لذتی نمیبری چون اصلا زندگی نمیکنی! همش عذاب و عذاب و عذابه! بلاتکلیف،عصبی،سردرگم...

اینقدر کمبود حرف و کمبود خنده میگی که تا یه ادمی میبینی شروع میکنی پرحرفی و وراجی و تا ترک دیوار میبینی غش میکنی از خنده!

مثلش همین چند روز پیشه که وقتی دبیرمون سرکلاس گفت " اب گرم بلیطش ده پونزده تومنه" و من وسط حرفش پریدم و گفتم " هشت تومنه هشت تومن" و بعد خیلی الکی کلاس از خنده ترکید و خودمم از خنده قرمز شده بودم و اخرش نفهمیدم به چی میخندیدیم! یا مثلا وقتی طوفان گفت " یه روز یه مرده میخوره به نرده..." من اینقدر خندیدم که از صندلی شوت شدم پایین!

بعد یکی دیگه از مرضایی که بعلاوه ی کمبود حرف و خنده گرفتم توهمه! من ۹۰ % مواقع تا ۹ شب خونه تنهام.در اتاقمو رو خودم قفل میکنم و بعد میرم زیر پتو و یه گوشه پتو رو میدم بالا که نور بیاد تو و کتابمو میخونم:| تا از حمله موجودات ماورایی در امان باشم:| 


در این حد :|

134

  • لونی
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۱۳:۵۵

+ من گشنه ام

- سلام گشنه.منم آلیسم :))

+ من جدی ام!

- نه تو گشنه ای! :))

+ خیلی مسخره ای!

- نه من آلیسم :))

:))

  • لونی
  • جمعه ۱۴ آبان ۹۵
  • ۱۳:۱۸
گند زدم تو قالب حوصله ندارم درستش کنم :دی

"مهربون بودن" یه سیاست دقیق و ظریفه!

  • لونی
  • سه شنبه ۱۱ آبان ۹۵
  • ۱۳:۲۲

+همین دیگه، تصمیم گرفتم از این به بعد یکم بیشتر از یکم مهربون باشم...الکی نه! واقعا واقعنی! اصلا وقتی خوش اخلاق و مهربون باشی خودتم آرامش بیشتری داری...

از سری داستان های ما و سگ ها :|

  • لونی
  • سه شنبه ۱۱ آبان ۹۵
  • ۰۳:۴۳

متنفرم از اینکه نصفه شبا وقتی درس میخونم صدای زوزه ی سگ و گرگ بپیچه تو گوشم.یه رعب و وحشت خاصی تو وجود آدم میندازه. سگای لعنتی که شب تا نزدیکای صبح تعدادشون تو باغ روبرویی بالای ۱۰ تاست و صبح وقتی داریم میریم باید حواسمون باشه وقتی اون مشکی گندهه میاد طرفمون عقب عقب نریم، وقتی اون قهوه ای خیره هه میاد طرفمون ریلکس باشیم وقتی...

کاش یه نهادی سازمانی چیزی بیاد جمعشون کنه! تا اینقدر از ترسِ صداشون نصفه شبا سرمو نکنم زیر پتو و خفه شم!


+ یه ژن از یه جوجه تیغی لاک پشتی چیزی بردارن بزنن به سگا تا صداشون عوض شه! :|

/ دیالوگ طور/

  • لونی
  • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵
  • ۲۲:۱۴

Image result for ‫نقاشی ترسناک‬‎


+ چی گفت بهت؟

- حقیقتو، اینکه هیولایی!

+ هیولاها هم میتونن دوست داشته باشن یا دوست داشته بشن!

- اصلا مگه هیولاها عاشق هم میشن؟!

+ پس فکر کنم من هیولا نیستم!

- من فکر میکنم تو عاشق نیستی...

آغا حیرون موندم اصن!

  • لونی
  • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵
  • ۱۸:۱۸
+برگشته میگه شما بی معرفتین! چرا؟!یا یه دوره کلاسای "معنی معرفت" باید براش برگزار کنیم یا کلا معنی معرفت رو عوض کنیم.به آدمای لعنتی فقط باید محل نذاشت!
+ کنکورم تموم شه و قبول شم میشینم اون 250 تا فیلم برترو میبینم.بالاخره میبینم...همه ی کتابای دوست داشتنی رو هم میخونم.بالاخره میخونم!

وابستگی به غیرِموجود! :|

  • لونی
  • سه شنبه ۴ آبان ۹۵
  • ۱۳:۴۳
مامان یه تیکه پارچه ی زرد رو داشت میکشید به گاز ، رفتم جلو دیدم همون تی شرتیه که 3 سال پیش خریدمش و خیلی دوستش داشتم و تقریبا تا مرز له شدن پیش رفته بود و مامان هفته قبل میخواست بندازه دور ولی نذاشتمه :| ( اوه اوه! :| )
هیچی دیگه اومدم تو اتاقم دوبار سرمو کوبیدم به دیوار و سعی کردم یادم بره یکی از دوست داشتنی چیزام نیست و نابود شد!

اندراحوالات یک روز مهتابی و یک شب آفتابی :|

  • لونی
  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵
  • ۲۳:۲۳
+یکی بیاد مستر.ق (دبیر ریاضیمون) رو متقاعد کنه که نه تنها شوخی هاش بامزه نیست بلکه کاملا کهیرآوره! :| واقعا از حد تحمل خارجه!

+ و من برای هزارمین بار بهم ثابت شد چقدر مدیرمون بیشعوره.چقدر تاسف باره که سیصد و خورده ی دانش آموز داشته باشی و 100 درصدشون ازت متنفر باشن! دلم براش میسوزه.آدم احمق!

+ دو روزه درست و حسابی نخوندم اعصابم داغونه.حس میکنم امسال به هیچ جا نمیرسم.برمیگردم به خودم میگم داری گند میزنی.بعد غصم میگیره از اینکه اینقدر نفهمم.نمیدونم چیکار کنم.تو کار خودم موندم.قراره چی بشه؟! چیکار کنم اوضاع خوب پیش بره؟ هیچی نمیدونم.گیج و منگ. مطلقا سرگردون. حس خوبی به خودم ندارم.اصلا کاشکی وجود نداشتم...

+گفت میخوای چکاره چی؟ گفتم دکتر دیگه! همه تجربیا میخوان دکتر شن! گفت چرا؟ گفتم پول توشه. شعاراش شروع شد که باید علاقه داشته باشی و فلان و بسان! تو دلم گفتم احمقِ خوش خیال!هنوز نفهمیدی بدبختی و بی پولی چیه که اومدی شعار میدی. نمیدونی محکوم به موفقیت بودن با موفقیت از سر دلبخواهی چیه!

+ دور و بر ما که از این خبرا نبود، تا سوم دبیرستان حتی نمیدونستیم المپیاد چیه! اینقد اوضاع مناطقمون داغونه...
نویسندگان