۹ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

روزِ بد

  • لونی
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵
  • ۱۳:۱۱

امروز کلی دهنم سرویس شد! از ترس و استرس یخ زدم، یخِ یخ...

تیک عصبیم آروم نمیشد جوری که مجبور شدم دستمو بزارم رو پام تا اینقدر تکون نخوره!

امتحان زمین رو افتضاح دادم! در حد قبولی!

خودم کردم که لعنت بر خودم باد! :/

۱۷ سالگی سن عجیبیه!

  • لونی
  • جمعه ۲۴ دی ۹۵
  • ۱۹:۵۸

وقتی اشتباهی میکنی بهت میگن " تو دیگه بزرگ شدیا این کارا چیه!" و وقتیم سعی میکنی ادای آدم بزرگا و عاقلا رو در بیاری میگن " تو هنوز بچه ای نمیفهمی!"

مثل اینکه یه بسته آدامس گرفتن جلوت و تو هم میگیریش ولی طرف دلش نمیاد ولش کنه! حالا این بسته آدامسه بین دو طرف در کشمکشه!

از اتاق فرمان اشاره میکنن " دقیقا خودِ تو "

  • لونی
  • جمعه ۲۴ دی ۹۵
  • ۱۵:۵۷

کدوم دانش آموز عاقلی پنج تا فصل رو معادل صدوسی صفحه  میزاره یه روز قبل از امتحان؟ اونم درس زیست؟

که بعدشم مجبور شه قید خوندن فصل اخرو که پرنمره ترینه بزنه و به نمره قبولی رضایت بده!

اینا نشانه های "در شرف دانشجو شدن" بودنه ها! من به خودم ایمان دارم :/

160

  • لونی
  • جمعه ۲۴ دی ۹۵
  • ۱۰:۳۵

ولی من هنوزم میگم مسواک و نمره تفاوتی ندارن! :\

159

  • لونی
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵
  • ۱۳:۳۸

من بزرگ تر میشم و از یه چیز مطمئن تر! اینکه همه آدما احمقن.هرکس به یه نوعی...

فقط میخواستم به آیندم فکر کنم!‌ به ۱۹ و ۲۹ و...و ۹۹ سالگیم!

  • لونی
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۲۳:۰۳

مهم نیست که چقدر بخوایم متفاوت عمل کنیم، این زندگی لعنتی مثل یه جریان آب پر قدرته که تو مسیرِ خودش حرکتت میده و تو هیچ حق انتخابی نداری! فقط باید با این مسیر تکراری و خسته کننده همراه بشی!

من فقط از طوفان پرسیدم چرا ‌۹ سالگی و ۱۹ سالگی و ۲۹ سالگی و...و ۹۹ سالگیش همش مثل هم بوده و تفاوتی نداشته؟! ولی اون با بطری نوشابه کوبید تو کلم و گفت هنوز زوده به این چیزا فکر کنم! چرا نمیفهمه که منم میفهمم؟!

کرانچی جانان!

  • لونی
  • شنبه ۱۸ دی ۹۵
  • ۱۸:۰۴

دبیر دینی درمورد ازدواج توضیح میداد و من به کرانچی ته یخچال فکر میکردم، اینکه قبل از اینکه برسم خونه کسی پیداش نکنه و دخلشو نیاره...

فلافل!

  • لونی
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵
  • ۲۱:۴۳

منی که همیشه ساندویچ فلافلم رو تنها میخوردم و آبجی کوچیکه پشت در اتاقم گریه زاری راه مینداخت و یه ذره از اون فلافل رو میخواست و من قاه قاه بهش میخندیدم و نمیدادم، امروز یه تکه ی کوچیک از فلافلم رو بهش دادم، یه تیکه ی خیلی کوچیک، در حد نصف لقمه، و اون خوشحال تر از همیشه و با اون نگاه بچگونه ی قشنگش بهم نگاه میکرد...

دلم به حال خودم سوخت، خیلی زیاد!

فهمیدم آدما کم کم، ذره ذره و با کوچیک ترین چیزا بدجنس میشن...

سلام خانه و کاشانه!

  • لونی
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵
  • ۲۲:۴۱

وی در حالیکه دفتر فیزیک روبرویش باز بود، با چشمان گرد و سرخ و دهان باز  به فرمول های کثیر حفظی مینگریست و دستانش را به قصدِ انتقام از نیوتون برای کشتن پشه ی روی مخ رونده به اطراف تکان میداد و صدای جیلینگ جیلینگ النگوی مادرش روی مغزش بود، به شاهکار ادبیِ " شکسپیر! اون مرد! من فقط یه بودن یا نبودن بهش گفتم و اون ازش یه شاهکار خلق کرد (گابلین ۲۰۱۶ ) " فکر میکرد...


+ یکماهه که اینجا پیدام نبود.دلم لک زده بود!

نویسندگان